printlogo


کد خبر: 178511تاریخ: 1396/4/31 00:00
خاطرات جبهه 25

 کلی به خودم خندیدم
برای اولین بار در سال 60 به جبهه اعزام شدم. مدت دو ماه در «گیلانغرب» بودم. عادت کرده بودم هر وقت صدای توپ و خمپاره می‌آمد سریع می‌خوابیدم روی زمین. مرخصی که آمدم مسجد محله‌مان- سادات کرهرود- را بازسازی می‌کردند. وقتی می‌خواستند کف مسجد را با باروت چاله بزنند مثل خمپاره سوت می‌کشید. من از داخل کوچه به منزل می‌رفتم که این صدا را شنیدم و به خیال اینکه هنوز در منطقه هستم دراز کشیدم روی زمین- خدایی بود کسی آنجا نبود- و منتظر انفجار شدم. خبری نشد. تازه متوجه شدم که این صدا مال مسجد است. بلند شدم لباس‌هایم را تکاندم و کلی به خودم خندیدم.
 هر کس و ناکسی مرا نصیحت می‌کرد
خیلی تلاش کردم که کسی از رفتنم بویی نبرد اما نشد. باید از مدرسه معرفی می‌گرفتم و این حداقل مستلزم موافقت مدیر بود. مراجعه کردم و همان طور که حدس می‌زدم گفت نمی‌شود. آن موقع پدرم مریض بود و برادرم سرباز و بقیه اعضای خانواده کوچک و کم سن و سال. مستقیم رفتم بسیج محل- فروردین سال 65- بدون اینکه به خانواده چیزی بگویم. بسیج استان اسمم را نوشتند اما گفتند بروید سه روز دیگر بیایید. در این سه روز عالم و آدم موضوع را فهمیدند و من خیلی زجر کشیدم. هرکس و ناکسی که ما را می‌شناخت می‌آمد خانه و نصیحتم می‌کرد که تو نباید بروی، پدر و مادرت تنها هستند. من فقط این جمله را می‌گفتم: آنها خدا را دارند، به من چه مربوط است. پدر دوستم که با هم ثبت‌نام کرده بودیم آمد سراغم و گفت: اگر پسر من برود اشکالی ندارد، ولی شما نروی بهتر است. از آن طرف پسرعمویم که در کمیته استان بود با مسؤولان صحبت کرده بود که هر طور شده مرا برگردانند. روز اعزام وقتی دیدم واقعا می‌خواهند مانعم بشوند گفتم: خدا شاهد است اگر نگذارید بروم فردای قیامت جلو همه تان را می‌گیرم. بالاخره موافقت کردند و رفتم جبهه و بعد از پنج ماه تسویه گرفتم. با این وصف توانستم در شهریور همان سال قبول بشوم.
 پدر مصلحتی
حدود هجده نفر بودیم که از روستای «سمقاور» به جبهه اعزام می‌شدیم. قبل از اعزام تمام فامیل و خانواده آمدند و خیلی گرم ما را بدرقه کردند. آمدیم «اراک» تا از آنجا به «پادگان 21 حمزه» برویم و آموزش ببینیم. در همان «اراک» شروع کردند کم‌سن و سال‌ها را جدا کردن. برای رفتن به داخل اتوبوس هر حقه و حیله‌ای که بلد بودیم به کار بستیم ولی نتیجه‌ای نداد. تا اینکه با یکی از برادران مسن صحبت کردم و گفتم: من به مسؤولان می‌گویم می‌خواهم با پدرم- یعنی شما- خداحافظی کنم و به این وسیله می‌آیم بالا و شما تایید کنید. بنده خدا قبول کرد و ما رفتیم داخل ماشین. از اقبال بد ما آنجا را هم بازرسی کردند. رفتم زیر پای دو نفر که مخصوصا پاهایشان را به هم نزدیک کرده بودند. الحمدلله به خیر گذشت.
سه روز در لشکر بودیم. دوباره همان آش و همان کاسه. ما را از بقیه سوا کردند و من به بهانه دستشویی به آسایشگاه رفتم اما فردا صبح مرا شناختند و بیرون کشیدند. گفتیم: اگر از پادگان بیرون برویم شهر را بلد نیستیم و گم می‌شویم. بلکه از فرستادن ما به اراک صرفنظر کنند. گفتند: شما را با خودمان می‌بریم و همان هم شد. به «اراک» که رسیدیم شبانه از دیوار حیاط به نحوی که کسی متوجه نشود و آبرویمان نرود پریدیم پایین و یکی دو روزی بیرون نیامدیم. چون خودمان را واقعا مرد می‌دانستیم و نمی‌خواستیم بگویند آنها بچه بوده‌اند و نمی‌توانستند بجنگند و برای همین آنها را نبرده‌اند!
 مثل بچه‌های کتک خورده
دوستی داشتیم به نام «حسین فرهادی». برادر شهید بود و برای همین با رفتن او به منطقه موافقت نمی‌کردند. بنده خدا موقع اعزام که می‌شد و جواب رد می‌شنید، می‌رفت پدر و مادرش را می‌آورد جلوی سپاه. مثل بچه‌های کتک خورده‌ای که مادرشان را می‌آورند در خانه کسی که آنها را زده است. با چشم گریان و گردن کج می‌ایستاد کنار در.
وقتی من مسؤول گروه اعزامی بودم، در «پادگان امام حسن (ع) تهران» پسر بچه‌ای را به همین دلیل کم سن و سالی قبول نکردم. بین راه که آمار گرفتیم او را همراه خود یافتیم. پیاده‌اش کردیم اما در «خرم‌آباد» دوباره او را قاطی نیروهای اعزامی دیدیم. سپردم او را از پادگان بیرون کنند. چیزی نگذشت که رفت و با امام جمعه شهر برگشت. او را آورده بود که ضامنش بشود. دیگر توی رودربایستی گیر کردیم و پذیرفتیمش.
منبع: دائره المعارف «فرهنگ جبهه»


Page Generated in 0/0046 sec