برگ پایانی را پاره کردم
در هنرستان مشغول تحصیل بودم که برادرم به شهادت رسید. بعد از آن دیگر روی پای خودم بند نبودم. همهاش فکر میکردم نباید بگذارم اسلحهاش روی زمین بماند. از طرفی بسیج سپاه به هیچ وجه اسمم را نمینوشتند. بهانهشان شهادت برادرم بود. کار به جایی رسید که با مسؤولان اعزام دهن به دهن شدیم. وقتی نتوانستند مرا ساکت کنند اعزامم کردند، البته بدون اطلاع خانواده. رفتیم «اندیمشک، شهرک بدر».
بعد از 10 روز پدرم در روستا متوجه شد که در هنرستان نیستم و جبهه رفتهام. پرسانپرسان آمد منطقه. هرچه کرد و هرچه در گوشم خواند که با او برگردم قبول نکردم. رفت از لشکر برایم پایانی گرفت ولی آن را جلوی چشمش پاره کردم. گفتم: اگر برایم دو روز مرخصی بگیری حاضرم با شما بیایم به این شرط که بلافاصله برگردم. قبول کرد. رفتیم و بعد از سه روز برگشتم و پانزده روز بعد از آن در خط «شلمچه» مستقر شدیم. با خودم میگفتم اگر پدر و مادرم از دستم ناراضی باشند در عوض برادرم راضی است- چون مادرم در نامه نوشته بود شیرم را حلالت نمیکنم- و پدرم تا مدتها اصلا با من حرف نمیزد. مأموریتم که تمام شد، چند وقتی مشغول درس شدم، دیدم فایده ندارد، دلم پیش بچههای همسنگر است. دوباره برگشتم منطقه.
میتوانیم تو را به جای گلوله در
خمپاره انداز بیندازیم
از وقتی عقلم میرسید عاشق جبهه بودم. خوشبختانه پدرم فردی بود که بیشتر اوقات را در جبهه به سر میبرد اما هر وقت به او میگفتم: من هم میخواهم بروم میگفت: تو پسر بزرگ خانواده هستی. مطمئن باش اگر بتوانی بجنگی در خانه نگه نمیدارمت. یک روز موقع اعزام نیرو به بسیج رفتم. اتفاقا پدرم هم آنجا بود. تا مرا دید گفت: لابد دوباره آمدهای بروی جبهه؟ بعد دستم را گرفت و برد پیش فرمانده گردان و به شوخی گفت: نیرو نمیخواهید؟ و او جواب داد: البته که میخواهیم. پدرم گفت: این هم میخواهد بیاید. به نظر شما چه کار کنیم؟ او رو کرد به من که: شما هنوز خیلی کوچکی و در جبهه کارآیی نداری، ما فقط میتوانیم تو را ببریم و به جای گلوله بیندازیم داخل خمپاره انداز و شلیک کنیم. با این عبارت از پذیرش من طفره رفتند.
دفعه بعد که پدرم جبهه بود مراجعه کردم،
با دستکاری شناسنامه. گفتند: برو هر وقت ریش و سبیل درآوردی بیا. ما هم سادگی کردیم با یکی از دوستانم رفتیم پارک. یک قوطی چسب آهن پیدا کردیم. دوستم از موهای سرم میکند و با چسب به چانه ام میچسباند تا بلکه به این وسیله ریشدار جلوه کنم. خوشحال بودیم که بالاخره مشکلمان حل شد. وقتی از پارک خارج میشدیم باد شدیدی میوزید که خیلی زود ریش و سبیلمان را با خود برد. چقدر آن روز خندیدیم. آن زمان کلاس دوم راهنمایی بودیم.
میرفتم لبخند بفروشم
ما در گروه تئاتر و در امور تربیتی و تبلیغات اسلامی «خمین» بودیم. از آنجا به جبهه اعزام شدیم. به خاطر اینکه لبخندی روی لب رزمندگان بنشانیم میرفتیم اما خانواده موافق نبودند. برای همین فرار کردیم.
پسر عمویم، «سعید» هم با ما بود. بعد از ثبتنام یک رضایتنامه قلابی نوشتیم و از طرف پدرمان امضا کردیم. روز قبل لباسهایم را خودم شسته و آماده کرده بودم. مانده بود اینکه چطوری از خانه خارج بشویم که خدا تعداد زیادی مهمان برایمان فرستاد و خانواده گرم استقبال و خوشامدگویی شدند و ما فلنگ را بستیم! ساعت یک بعدازظهر ناهار نخورده به تبلیغات اسلامی شهر آمدیم. برای اینکه سرپرستمان، برادر «محمد پروین» متوجه نشود سریع رفتم نانوایی و یک نان خریدم و همان جا در خیابان خوردم. بدون توجه به اینکه بعضیها نگاهم میکردند. همه هوش و حواسم جبهه بود. به منطقه رسیدم و هر روز که میگذشت بیشتر حسرت میخوردم که چرا زودتر نیامدم.
هیچ کس مرا قابل نمیدانست
سال 64 که میخواستم بروم جبهه شانزده سال داشتم اما از قدم ایراد میگرفتند. پدر و مادرم هم موافقت نمیکردند. روز اعزام به اسم اینکه میخواهم بروم عروسی آمدم بسیج. آنجا هم افراد ضعیف را برمیگرداندند. من روی زانو نشسته بودم که به چشم بیایم. با مختصری گرفتاری و برانگیختن حس ترحم مسؤولین قبولم کردند. بعد از سازماندهی ما را فرستادند «جزیره مجنون» آنجا هم برای کمین مرا نمیبردند. میگفتند: خطر دارد یا اینکه: تو نمیتوانی وسایلت را با خودت بیاوری. موقع نگهبانی اغلب پست قبل مرا بیدار نمیکرد. اگر میپرسیدم: کی به جایم نگهبانی داده میگفتند: دشمن! خلاصه تا مدتها مرا قابل نمیدانستند و به من کار محول نمیکردند.
منبع: دائره المعارف «فرهنگ جبهه»