تحویل معبر
بار دومی بود که به جبهه میرفتم. خواستم مرا به واحد تخریب بیندازند که قبول نکردند و فرستادند آموزش. نزدیک عملیات والفجر مقدماتی (17/11/60- فکه و چزابه) بود. یک قسمت از میدان مینی را که کمین دشمن هم آنجا بود، به ما سپردند تا باز کنیم- من و دوست زنجانیام- با ترس و لرز شروع کردیم به معبر زدن. وقتی تمام شد مسؤول تخریب آمد و گفت: برای اطمینان باید مسیر باز شده را غلت بزنید. برادر زنجانی وقتی دید من دست دست میکنم خوابید و شروع کرد به غلت خوردن. یک مین گوجهای زیر پایش منفجر شد. من این صحنه را که دیدم گفتم: دیگر کارم تمام است. اشهدم را گفتم. تا آخر محور رفتم و هیچ اتفاقی نیفتاد.
موش و گربه
ساعت یک بعد از نیمه شب بود. دیدم چیزی روی خاکریز حرکت میکند. شبهای اولی بود که پست میدادم. بیادبی میشود، خودم را خراب کردم. چون فکر میکردم گشتی عراقی است. اسلحه را با ترس و لرز به طرفش گرفتم و یک خشاب خالی کردم. بعد فهمیدم یک موش بخت برگشته بود. بعد از آن دیگر به این موشها عادت کرده بودم. چند وقت گذشت. دوباره یک شب موقع نگهبانی حس کردم روی خاکریز چیزی این طرف و آن طرف میرود. گفتم حتما از همان موشهاست. آهسته اما با بیخیالی به طرفش رفتم و دست دراز کردم که آن را لمس کنم یکهو دستم خورد به یک سر و دو گوش. فوری خودم را عقب کشیدم و اسلحه را برداشتم. او هنوز به خیال اینکه موضع خودشان است درازکشیده بود سینه خاکریز. بعد معلوم شد از نیروهای اطلاعات و عملیات عراق است که راه را عوضی آمده است.
از نوک پا تا فرق سر
منطقه عملیاتی «حلبچه»، خط پدافندی در «گردان حضرت رسول (ص) لشکر هفده علی بن ابی طالب (ع)» بودیم. گردان خودمان- گردان یا زهرا (س)- در عملیات کربلای ده (25/1/66- ماووت) متلاشی شده بود و باقیمانده را فرستاده بودند «حضرت رسول (ص)». من مخابراتچی بودم، منتها چون نیرو کم بود شبها بعد از پست مخابرات به نگهبانی روی خاکریز میرفتیم(در تپههای رشن).
یک شب ساعت دوازده، عراق شروع کرد آتش ریختن و بعد به جناح چپ ما حمله کرد. تا نزدیک صبح درگیری ادامه داشت. از نگهبان پست بعد و نیروی کمکی هیچ اثری نبود. صبح به سنگر استراحت رفتیم که پنجاه متر با ما فاصله داشت. چند لحظه بعد فرمانده گروهان آمد و گفت: دشمن به داخل ما نفوذ کرده و احتمال اینکه از پشت ما را غافلگیر کنند هست. بعد از ما خواست برویم لب پرتگاه، جایی که چاله خمپاره بود. قبلا بچهها در آنجا قضای حاجت کرده بودند. ما از همه جا بیخبر رفتیم و در این چالهها پناه گرفتیم. بوی فضولات با بوی باروت در منطقه به هم آمیخته و به سختی قابل تشخیص بود. هوا روشن شد و عراق عقب نشست و ما به سنگرها برگشتیم. آن موقع بود که از حالات و حرکات بچهها پی بردیم از نوک پا تا سر در کثافتیم. همان بیرون سنگر لباسمان را درآوردیم و یک پتو پیچیدیم به خودمان و آمدیم داخل.
همه شدیم مثل همدیگر
مرحله دوم عملیات بدر (19/12/63- شرق رودخانه دجله، هورالهویزه) بود. مرحله اول، شب عملیات، در داخل هور گم شدیم و به عملیات نرسیدیم. حرکت کردیم و رسیدیم به خط دشمن. عراقیها در حال نقل و انتقال بودند. یکی از ماشینهای آنها از مقابل گردان رد شد. فرمانده دستور داد و آرپی جی زن آن را به آتش کشید. عملیات از محور گردان ما آغاز شد. بچهها پخش شدند و زدند به خاکریز و کانال و من افتادم داخل کانال. بادگیرم پر از آب شد. عدهای از کانال گذشتند و کمک کردند و بچهها را بیرون کشیدند. با لباس خیس و سوز سرمای جزیره شروع به پیشروی کردیم. در حین پیشروی متوجه شدیم یک نیروی عراقی قاطی نیروهای ما شده. او را به درک فرستادیم و آمدیم جلو. روحانی گردان و مسؤول ستاد و دوستم «محمدحسین صدیقی» و یک بسیجی دیگر سخت مجروح شده و در کنار هم افتاده بودند. همان جا پیش آنها سنگر گرفتم. با نارنجک به مقابله پرداختیم که خیلی زود من هم مجروح شدم و همه شدیم مثل همدیگر.
کمربند چتری
در منطقه «زله زرد» یک روز عصر دو سه تا هواپیمای میراژ دشمن به ما حمله کردند. این هواپیماها میتوانستند موشکهای شلیک شده از طرف ما را منحرف کنند اما هواپیمایی که قصد داشت یگان موشکی را مورد حمله قرار بدهد با یک موشک شلیک شده مواجه و متلاشی گردید. ساعتی بعد خلبان هواپیما را یکی از بچههای واحد ما دستگیر کرد. چتر او را سربازی برداشته بود و از آن به عنوان کمربند یادگاری استفاده میکرد.
منبع: دائره المعارف «فرهنگ جبهه»