printlogo


کد خبر: 178785تاریخ: 1396/5/5 00:00
خاطرات جبهه 28

 شست‌وشو با آب نمک
عملیات بیت‌المقدس (10/2/61- غرب کارون، جنوب غربی اهواز و شمال خرمشهر) شروع شده بود. فرمان حرکت دادند. از خوشحالی غذا نخوردیم. ساعت چهار عصر بود. راه را گم کردیم. مغرب به بچه‌هایی که کنار «رودخانه کارون» بودند رسیدیم. پل زدند. نماز مغرب را خواندیم. شام را با یک کنسرو سر کردیم و تا صبح راه رفتیم. کمک تیربارچی بودم و در کوله‌ام به جای همه چیز پانصد فشنگ ریخته بودم. همه گردان خیلی زود مهماتشان تمام شد. در روشنی هوا درگیر شدیم. مهمات نرسید و تعدادی از بچه‌ها شهید شدند.
مرحله دوم عملیات نزدیک «خرمشهر» بودیم که به آب احتیاج پیدا کردم. در شرایطی که آب برای خوردن هم کم بود. چاله‌ای پیدا کردم که آب آن فوق‌العاده شور بود؛ درست مثل آب نمک. خود را شستم. لباسم را که در آن انداختم مثل چوب خشک شد.
 زبان دلیجانی
بعد از آنکه دوره آموزشی را پشت سر گذاشتیم به یکی از پایگاه‌های ژاندارمری در «مهاباد» منتقل شدیم. دو پایگاه در آنجا بود به نام‌های «محمدشاه علیا» و «محمدشاه سفلی». بعد از چند وقت که آنجا بودیم متوجه شدیم رمز پیام‌ها را افراد ناشناسی به دست اعضای کومله و دموکرات می‌دهند. چندین بار رمزها را عوض کردیم ولی بی‌فایده بود. خیلی راحت می‌آمدند روی خط ما. مدتی برای کارهای اضطراری و پیام‌های فوری به همدیگر می‌گفتیم: بیا توی باغ و طرف مقابل می‌فهمید که باید دو درجه بیاید عقب- چون بی‌سیم ما«پی آر. سی. 77»بود- بعد از چند روز معلوم شد این هم لو رفته. دیگر امکان تعویض رمز نبود، باید فکری اساسی می‌کردیم. به فرمانده پایگاه پیشنهاد کردم یکی از دلیجانی‌های پایگاهمان را به پایگاه دیگر یعنی «محمدشاه سفلی» بفرستد و او را بی‌سیمچی کند، بعد من و او با هم به لهجه دلیجانی صحبت می‌کنیم. همین کار را کردیم و چند ماهی راحت بودیم تا این روش هم رو شد. منافقین یک دلیجانی آورده بودند که صحبت‌های ما را متوجه می‌شد. دوبار کلمه رمز را عوض کردیم. پس از آن به قسمت ترابری منتقل شدیم و دیگر نفهمیدیم چه کردند.
 با مشت افتادم به جانش
شب دوم عملیات والفجر هشت (20/11/64- فاو) در قسمت «کارخانه نمک» بودیم. سر شب راه افتادیم اما هرچه پیش می‌رفتیم دشمنی در کار نبود. در یکی از مقرها دشمن بار و بنه‌اش را بسته و تا ما برسیم فرار کرده بودند. در پایگاه بعدی یک تیربارچی مانده بود و مقاومت می‌کرد. چهار گلوله آرپی جی به او زدیم، هیچ تأثیری نکرد. شب سردی بود. خودمان را از سرما جمع می‌کردیم. یکمرتبه سرم را بلند کردم به طرف آسمان که دیدم یک نفر بالای سرم ایستاده. فهمیدم دشمن است. تا بلند شدم فرار کرد. اسلحه هم نداشتم. دنبالش گذاشتم. رسیدم به او و با مشت افتادم به جانش. بازرسی‌اش کردم. سرهنگ بود. خواستم دستش را با چفیه ببندم، کشید. دوباره او را گرفتم زیر مشت و لگد. ترس و وحشت به جانش افتاده بود والا مرا یک لقمه می‌کرد. بعد او را به کمک دوستان فرستادیم عقب.
 با خاک یکسان
در «جزیره مجنون»، لودرچی بودم. یک روز یکی از برادران غیربسیجی آمد و از من خواست که بروم برای آنها یک سنگر کاتیوشا بسازم. آمد بالا پهلویم نشست و رفتیم به محل مورد نظر. تا من شروع به کار کردم دیدم یک دستمال درآورده و دارد سر و صورتش را که خاکی شده تمیز می‌کند. بعد هم گفت: نگه دار من پیاده می‌شوم. من هم که دیدم او از گرد و خاک می‌ترسد به جای اینکه او را پیاده کنم گاز لودر را گرفتم و کاری کردم که سر تا پایش با خاک یکسان شد. آن وقت نگه داشتم و گفتم: حالا بفرمایید پایین!
 دعوا با الاغ
در منطقه «شاخ شمیران»، رفته بودیم کنار رودخانه برای گل مالیدن و استتار کردن لندرورها. الاغ بی‌صاحبی آنجا می‌چرید. نزدیک الاغ چشمم افتاد به یک سیب درشت زرد. داشتم برای آن نقشه می‌کشیدم که دیدم حیوان رفت به طرف آن. از رودخانه به سرعت بالا آمدم و یک سنگ پرتاب کردم به طرف رقیب! بیچاره تا سرش را برگرداند سیب از دهانش افتاد. آن را برداشتم و شستم. خواستم با برادرم «ابوالفضل مرادی» نصف کنم که دیدم زبان بسته با حسرت ما را نگاه می‌کند. «ابوالفضل» سیب را از دستم گرفت و انداخت جلویش و گفت: خجالت نمی‌کشی می‌خواهی حق الاغ را بخوری؟
منبع: دائره المعارف «فرهنگ جبهه»


Page Generated in 0/0070 sec