printlogo


کد خبر: 178927تاریخ: 1396/5/8 00:00
خاطرات جبهه 29

 فانوسقه چطوری باز می‌شود؟
دوستی داشتیم که خیلی مشتاق جبهه بود منتها به خاطر مادر پیر و از کار افتاده‌اش نمی‌توانست به جبهه بیاید. تا اینکه آن بنده خدا عمرش به سر رسید و او توانست به آرزوی دیرینه‌اش دست یابد. می‌گفت ما را بدون آموزش بردند منطقه و چون سن و سالمان بالا بود گذاشتند انباردار. گفتم اگر می‌خواستم انباردار باشم که منزل خودمان بودم. من برای عملیات آمده‌ام. می‌گفت: بعد ما را به «گردان ولی‌عصر(عج)» معرفی کردند و آنجا تجهیزات انفرادی دادند. نمی‌دانستم هر کدام به چه کار می‌آید و کجا قرار می‌گیرد. گردان در حال حرکت بود. رویم هم نمی‌شد با آن سن و سال بگویم بار اولم است به جبهه می‌آیم. خدا پدر و مادرش را بیامرزد، یکی از بسیجیان که دید من نمی‌دانم چه کنم، آمد و لوازمم را بست. رفتیم خط، «جزیره مجنون شمالی». حالا دست به آب داشتم و نمی‌دانستم این فانوسقه چطور باز می‌شود. دکمه‌های شلوارم را هول هولکی باز کردم و به یک مکافاتی خودم را کمی سبک کردم.
 به دنبال چتر در میدان مین
در منطقه کمک‌تیربارچی بودم. عراق طرف‌های عصر و غروب که می‌شد آتش زیادی می‌ریخت. در لابه‌لای آن گاهی منور می‌زد. یک روز موقع غروب آفتاب یکی از این چترهای منور افتاد 10 متری خاکریز. داخل میدان مینی که بین ما و دشمن واقع بود. بدون توجه به این امر، از روی علاقه‌ای که به چتر منور داشتم، خودم را خمیده خمیده رساندم به آن. در حالی که کاملا زیر دید عراقی‌ها بودم- به خاطر غروب آفتاب و جهت نور خورشید- در همین لحظه تیربارچی دشمن شروع به کار کرد و چهار سمت مرا زد. از ترس یک ساعت همان طور داخل میدان مین خوابیدم و تکان نخوردم. گویا فکر کردند کشته شده‌ام. تیراندازی که قطع شد چتر را برداشتم و به سرعت دویدم طرف خاکریز. هنوز آن چتر را یادگاری دارم و برایم عزیز است، خصوصا که ناشی بودم و جانم را برایش به خطر انداخته بودم.
 کولرگازی با 50 درجه حرارت
بدون اطلاع خانواده آمده بودم منطقه و آن بنده‌های خدا فکر می‌کردند در آموزشگاه شبانه‌روزی هستم. برای همین در نامه‌نگاری از حال و هوای شهر می‌گفتم و اینکه امکانات آنجا چطور است و کولر گازی‌اش چقدر مثلا خنک می‌کند- در حالی که دمای هوا پنجاه درجه بالای صفر بود - و آتش دشمن بیداد می‌کرد. از قضا یک بار که نامه‌ام می‌رسد خانه، یکی از همسنگران مجروح و بی‌سیاستم آنجا بود. در نامه نوشته بودم که او (مجید) پیش ماست و با هم درس می‌خوانیم. خلاصه همه چیز خراب شده بود.
 روحم برای خدا
موقع عملیات که می‌شد هر که هرچه داشت حاتم بخشی می‌کرد. بعضی هم سفارش می‌‌کردند بعد از خودشان این لوازم چطور بین دوستان تقسیم بشود. برادری بود که شب عملیات قبل از حرکت می‌گفت: گوش کنید می‌خواهم وصیت کنم. بعد با صدای بلند گفت: اگر شهید شدم پوتین‌هایم برای فلانی، زیرپوشم برای تو (من)، ساعتم برای کسی که با من همیشه لج بود و بالاخره روحم برای خدا و جسمم برای حسین (ع).
 ایست با آفتابه
بهار سال 61 در منطقه «بانسیران، تپه سه» مشغول خدمت بودیم. دو تا تپه دیگر جلویمان بود که فرمانده ما برادر پاسدار «علیرضا رضایی» آمده بود «تپه پنج». قبل از نماز صبح هنوز هوا تاریک بود، می‌خواست برگردد عقب. راه از جلوی توالت می‌گذشت. من آن لحظه دستشویی بودم، صدای پایش را که شنیدم از همان جا محکم ایست دادم که ایستاد اما چون بعد از آن عکس‌العملی نشان ندادم حرکت کرد. دوباره ایست دادم. این بار پاسبخش را نیز صدا زدم. او از برادر «رضایی» اسم رمز را پرسید. در همین گیرو دار با آفتابه آمدم بیرون- فکر نمی‌کرد از داخل توالت به او ایست داده باشم- گفت: اگر می‌دانستم با آفتابه هستی می‌آمدم پوست از سرت می‌کندم تا دیگر با آفتابه ایست دادن فراموشت بشود!
 زرنگ اما گول خور
سال 67 غرب بودم. نیرو زیاد بود و تعداد آفتابه برای دستشویی کم. همیشه باید برای توالت رفتن صف می‌بستیم. دستشویی‌ها کنار موتورخانه تأمین برق بود. یک روز غروب طبق معمول در نوبت آفتابه بودیم و من که مثل همیشه دیر آمده و زود می‌خواستم بروم به فکر راه چاره بودم. چشمم افتاد به آفتابه کنار موتورخانه. زود رفتم و آن را برداشتم دیدم پر است. خوشحال شدم که شانس آوردم. داخل توالت شدم. کارم که تمام شد آب را ریختم و بلند شدم. تازه فهمیدم چه بلایی سر خودم آوردم. آفتابه حاوی سوخت موتورخانه بوده است! حمام هم نداشتیم. سوختم و ساختم تا من باشم دیگر زرنگی نکنم.
منبع: دائره المعارف «فرهنگ جبهه»
 


Page Generated in 0/0104 sec