printlogo


کد خبر: 178930تاریخ: 1396/5/8 00:00
انتشار روایت بازجویی‌های مدیر جنگ روانی ایران از افسران عراقی
«پوتین قرمزها» خواندنی شد

خاطرات مرتضی بشیری، بازجو و مدیر جنگ روانی ایران و عراق در سال‌های 1365 تا پایان جنگ با عنوان «پوتین قرمزها» با نگارش فاطمه بهبودی روانه بازار شد. به گزارش فارس، فاطمه بهبودی درباره چگونگی پرداختن به خاطرات مدیر جنگ روانی ایران و عراق گفت: بعدازظهر یکی از نخستین روزهای پاییز 1393 بود که آقای مرتضی سرهنگی، مدیر مرکز مطالعات و تحقیقات فرهنگ و ادب پایداری حوزه هنری پیشنهاد نگارش خاطرات مدیر جنگ روانی ایران و عراق در سال‌های 1365 تا پایان جنگ را به من دادند. جست‌وجوی کوتاهی درباره آقای مرتضی بشیری مرا به نگارش خاطرات وی مشتاق کرد. پس از اولین دیدار، مصاحبه‌ها پا گرفت و مدتی بعد «پوتین قرمزها» متولد شد. نویسنده کتاب درباره بشیری می‌گوید: زبان طنازی دارد و لحن خوش مزاح بر کلام. در عین حال به‌دقت سخن می‌راند؛ طوری که همواره میان «نگاه کردن»، «دیدن» و «مشاهده دقیق» او تفاوت چشمگیری وجود دارد. هر چند این جنس از حساسیت مرا در نگارش یاری داد اما پژوهش را نیز به سمت گزینشی شدن خاطره کشاند. مدیر جنگ روانی ایران تحصیلات خود را تا مقطع دکترا ادامه داده؛ هرچند به اتمام و دریافت مدرک آن مایل نبوده است. علاوه بر این، به زبان‌های عربی، انگلیسی، و پرتغالی مسلط است و زبان‌های اسپانیولی، ایتالیایی، سواحلی (زبان کشورهای شرق آفریقا) و اردو را تا حدود زیادی می‌فهمد. در بخشی از کتاب می‌خوانیم: صدای اذان از بلندگوی سوله نماز جماعت قرارگاه امام علی(ع) بلند شد. به خود آمدم و دیدم غروب شده. کار را تعطیل کردم و وضو گرفتم. تا خودم را به صف نمازگزاران رساندم، رکعت اول تمام شده بود و مکبر «بحول الله و قُوّته اقومُ و اًقعُد» را ‌می‌گفت. در صف آخر ایستادم تا رکعت دوم را قامت ببندم که صدایی به زبان عربی نظرم را جلب کرد: «هذه صلوتکُم غلبتُ علینا! الله ینصُرکم لأنّکُم مُصلین...» برگشتم و به پشت سر نگاه کردم. چهار افسر ارشد عراقی با چشم‌های بسته از مقابل سوله رد می‌شدند. یک عقاب و یک ستاره در طرفین شانه‌های افسری که حرف می‌زد حکایت از سرهنگ‌دوم بودنش داشت. او اندامی ورزیده، پوستی روشن، پیشانی برجسته، سری طاس، و سبیلی پرپشت و سیاه داشت که بالای لب منظم قیچی شده بود. قامت بستم. صدای سرهنگ دور شد. نماز خواندم و به اتاق اطلاعات رفتم. سرهنگ‌دوم روی نزدیک‌ترین صندلی به بازجوی دومین اتاق بازجویی لمیده بود. چشم‌بند سیاه را برداشته بود و می‌شد چشم‌های درشتی را دید که در عمق آن قساوت یک فرمانده بعثی خوابیده. برخلاف دیگر افسرانی که با او اسیر شده بودند، مضطرب نبود. یک‌بند حرف می‌زد و بیش از حد از زبان بدن کمک می‌گرفت. صلاح عسگرپور که بازجویی‌اش با سرهنگ تمام شده بود، او را برای بازجویی جنگ روانی به من سپرد. برگه بازجویی سرهنگ را نگاه کردم: محمدرضا جعفر عباس الجشعمی، سرهنگ‌دوم نیروی مخصوص، فرمانده تیپ کماندویی سپاه هفتم، 41ساله، متأهل، دارای شش فرزند دختر، عضو سپاه هفتم عراق، دارای تیپ مستقل و بدون وابستگی به هیچ‌یک از لشکرهای عراق. در حالی ‌که فرم بازجویی را می‌دیدم، سرهنگ چهره به هم می‌کشید تا به من بفهماند دردی او را بی‌تاب کرده است.
ـ اهل کجایی سرهنگ؟
ـ اهل کوت. چشم تو چشم من شد و با غرور گفت: «در کوت، جشعمی خانواده بزرگی است.»
اهمیتی ندادم. دست برد به پای چپ و گفت: «گلوله‌ای در پاشنه پای چپ دارم که اذیتم می‌کند.»
دستش را چند بار بالای ران راست به این طرف و آن طرف گرداند و ادامه داد:
ـ ران پایم آسیب دیده. چند ترکش هم پشتم را مجروح کرده.
استفاده از دست‌هایش حین صحبت کردن اغراق‌آمیز بود.  ـ شما را به بهداری نبردند؟
ـ برادران زحمت کشیدند و بردند. اما فکر می‌کنم تا گلوله از پاشنه خارج نشود، این درد ادامه داشته باشد.
چون می‌دانستم اطلاعات لازم و فوری از او گرفته شده و اطلاعات مورد نیاز من مشمول گذر زمان نخواهد بود، گفتم: «می‌خواهید بعداً صحبت کنیم؟»
ـ نه! در خدمت شما هستم.
فرم بازجویی را ورق زدم. در شهرک دوعیجی به اسارت درآمده بود. او حمله‌کننده به این محور بود. نخستین سوالی که ذهنم را درباره فرمانده تیپ مستقل کماندویی سپاه هفتم درگیر می‌کرد این بود که او در ام‌الرصاص دقیقاً کجا بوده و چه نقشی در شهادت یا اسارت رزمندگان ما در عملیات کربلای4 داشته است. این را پرسیدم. یک‌مرتبه رنگش پرید و مضطرب شد؛ در حالی ‌که تا چند دقیقه قبل با آرامش حرف می‌زد. دستپاچگی او برایم معنا داشت. به چشم‌هایش زل زدم تا حالتی از او در نظرم پوشیده نماند. با دیدن نگاه مستقیم من، خود را ‌باخت و جواب‌های پرت و پلایی داد. دوباره پرسیدم: «دقیقاً مسؤولیت تیپ شما در ام‌الرصاص چه بود؟»
با صدای لرزان گفت: «ما نیروی پاتک‌کننده بودیم. ضدحمله من ام‌الرصاص را از دست نیروهای ایرانی خارج کرد...»
به من و من افتاد:
ـ ما قصد کشتار نداشتیم ولی خب، تعدادی از غواصان شما شهید شدند و عده‌ای اسیر...
حسم می‌گفت دروغ نمی‌گوید. ولی همه‌ چیز را نمی‌گفت. موضوع را عوض کردم تا حالت‌های او را ارزیابی کنم.
ـ معاون شما در تیپ چه کسی بود؟
ـ سرهنگ‌دوم پیاده مضر سعدون اسلومی الامیر.
ـ از سرنوشت او اطلاعی دارید؟
قرارگاه امام علی(ع) در محور شهید بهشتی شلمچه قرار داشت.
این نماز شما بود که بر ما پیروز شد! خدا شما را که اقامه‌کننده نماز هستید، نصرت دهد...
2 روز بعد از گفت‌وگو با جشعمی از مضر سعدون اسلومی الامیر، معاون جشعمی، بازجویی کردم. از او هم درباره مسؤولیتش در ام‌الرصاص پرسیدم. از به شهادت رسیدن بسیاری رزمندگان ایرانی و اسارت آنها که بی‌شک شاهد آن بود، ابراز بی‌اطلاعی کرد. به خاطر خباثتی که در مدت اسارتش از او دیده بودم، پاسخش را قابل اعتنا و اتکا تلقی نکردم. برداشتم این است که این جنایت می‌تواند از مضر سعدون که از ضعف نفس رنج می‌برد، صادر شده باشد. شخصیت بی‌مقدار و بی‌دین او، برای خوش‌‌خدمتی به اربابان بعثی‌اش، دستور قتل‌عام غواصان دست‌بسته را صادر کرده است. هرچند جشعمی در جایگاه فرمانده تیپ، در این ماجرا بی‌گناه نیست چون در مقابل اقدام معاونش سکوت کرده است». گفتنی است، این کتاب با قیمت 15 هزار تومان توسط انتشارات سوره مهر راهی بازار نشر شده است.
 


Page Generated in 0/0050 sec