پیر جوانان
شب عملیات والفجر یک (29/4/62- شمال غرب فکه، حاج عمران) داخل کانال با بچههای همشهری- کاشانی- خداحافظی میکردیم. هرکس با خدای خودش راز و نیاز میکرد. در جمع ما پیرمردی بود جزو تدارکات گردان. از «کارخانه مخمل کاشان» آمده بود و سواد هم نداشت. هرکس در حال خودش بود. با این وصف کم و بیش شنیده میشد که این پیرمرد هم مشغول دعا کردن است و جملات غلط و صحیح میگوید. از جمله عباراتی که میگفت و در آن لحظه عرفانی نمیشد به آن خندید این بود که به جای اینکه بگوید: خدایا این پیر جماران را حفظ کن، میگفت: این پیر جوانان را حفظ کن! منظورش امام (ره) بود و ما نمیتوانستیم در حین گریه بخندیم.
انتخاب احسن
پنج روز مانده بود به آخر اسفند- سال 65- یک شب چند نفر داوطلب خواستند که بروند خط مقدم؛ برای آوردن جنازه شهدایی که جلو بودند. من هم در بین داوطلبان بودم. به رفیقم «محمد بکتاش» که پسر بسیار مؤدب و با صفایی بود گفتم: چرا داوطلب نشدی. گفت: بگذار تو را انتخاب کنند. آن شب چیزی از حرف او دستگیرم نشد. اتفاقا رفتیم و کار انجام نشد و افتاد به فردا شب. دوباره داوطلب خواستند. من بلند شدم. موقعی که خواستیم حرکت کنیم دیدم «محمد» دارد وضو میگیرد. به او گفتم: نمیآیی؟ گفت: بدون وضو! تازه به خودم آمدم و گفتم ای دل غافل ما را ببین به کی میگوییم نمیآیی؟
حرکت کردیم. در بین راه ساکت و آرام بود. در خط ما اولین گروه بودیم. به محل مورد نظر که رسیدیم یکی از شهدا را سریع برداشتیم و آمدیم عقب. جنازه سنگین بود و زمین هم لیز. در همین موقع سه تا خمپاره شصت به فاصلهای کوتاه در اطراف ما منفجر شد. خوابیدیم. وقتی انفجار تمام شد، «محمد» را صدا کردم که شهید را برداریم و راه بیفتیم. دیدم خوابیده و خون از سرش جاری است. دیگر خیلی دیر بود برای مداوای او. بعد از چند لحظه به شهادت رسید.
در دل با من بود
در خانه هیچ کس با جبهه رفتن من موافق نبود. به همین علت وسایل و لباسهایم را شب قبل از اعزام بردم و در یک خانه خرابهای پنهان کردم. شب برادرم آمد منزل و پرسید لباسهایت کجاست. جواب ندادم. قرار بود صبح زود برود «بندرعباس» و به مادرم اطمینان داده بود که اگر من بروم حتما مرا از بندر برمیگرداند. فردا وقتی به بندر رسیدیم اخوی را دیدم. زود رفتم در میان بچهها قایم شدم اما او پیدایم کرد و برخلاف تصورم هیچ نگفت. حتی توسط دوستم برایم پول فرستاد. معلوم شد او در دل با من بوده و میخواسته خانواده متوجه نشوند.
با زیرشلواری فرار کردم
دفعات زیادی میخواستم به جبهه بروم و خانواده نگذاشتند. حتی یک بار از داخل اتوبوس موقع اعزام در میان جمعیت بیرون آوردنم و آبرویم را بردند. مدتها بود به دنبال فرصت مناسبی میگشتم. بهانه والدینم این بود که تنها فرزند و بزرگ خانواده هستم. تا اینکه یک روز صبح از طرف سپاه پاسداران «میناب» آمدند مدرسه و برای اعزام اضطراری اسم نوشتند. همان روز داوطلبان را به منطقه میبردند. من هم از خدا خواسته کیف و کتابهایم را دادم دست همسایهمان و گفتم اگر پدر و مادرم راجع به من پرسیدند بگو با چند نفر از بچهها رفتهاند اردوی ورزشی. با هفتاد تومان پول رفتم جبهه. پدرم بعد از چند روز که از من خبری نمیشود به مدرسه میآید و سراغم را میگیرد. مدیر هم صاف و پوستکنده میگوید رفته منطقه. او خیلی ناراحت میشود. همه پادگانهای استان را یکی یکی سر میزند تا اینکه من از جبهه نامه نوشتم و گفتم جا و مکانمان کجاست و دلداریشان دادم. بعد از 45 روز آمدم مرخصی. دیدم مثل اینکه نمیخواهند بگذارند برگردم. دو روز از مرخصیام گذشت. ظاهرا چارهای جز فرار نبود. شبانه با زیرشلواری از خانه زدم بیرون و با همان سر و وضع آمدم منطقه.
هنوز هم افسوس میخورم
در عملیات والفجر 9 (1/5/64- شرق چوارته عراق) جزو نفرات اولی بودم که روی قله رسیدم. پس از تیراندازی و تسلیم دشمن و دستگیری چند نفر از آنها و بعد از آنکه قله کاملا به تصرف ما در آمد، به تفتیش سنگرها پرداختیم. ضمن جستوجو، بالای سر چهار نفر عراقی رفتم. ماشه را چکاندم، یکباره متوجه شدم خشاب خالی است. آنها هم فهمیدند که فشنگ ندارم. این بود که خیلی راحت از آن بالای قله و روی برفها سر خوردند پایین و چون غیر از من کسی آنجا نبود توانستند سر فرصت فرار کنند. بعد از گذشت هفت سال از این واقعه، هنوز افسوس میخورم.
منبع: دایره المعارف «فرهنگ جبهه»