بهزاد توفیقفر
همین که بنیسرد با ژنبودادهاش رفت، برگشتم دفتر تا ببینم اعضای جدید اتاق خبر کی میرسند. منشی که داشت با تلفن، دستورالعمل ساخت پماد زیگیل را میپرسید گوشی را لای گردن و شانهاش گذاشت و گفت: این یارو از صبح نشسته اینجا داره گریه میکنه و فحش میده! جهت نگاه منشی را دنبال کردم. شهرآویز بود. ولو شده بود روی زمین و هر چند دقیقه، آب دماغش را با آستین پاک میکرد...
تقصیر خودم است آقا! نکردم یک دستخطی، رسیدی، گواهیای چیزی بگیرم اَزَتون! گرچه شما خورشید را مثل آب خوردن اِنکار میکنین چه برسه به مُهر و امضای خودتون... اون از معاونِت که سند بینالمللی را توی روز روشن گذاشته درِ کوزه تا سر سگ توش بجوشه! اونوقت توی چشای ملت نگاه میکنین میگین هنوز فاحش نشده! اون هم از آبدارچی سابقتون که دومیلیارد گرفته تا اسم خواهرزاده داداشِ همسایهشونو بنویسه توی لیست شورای سردبیری، بعدش میگه چرا دبیر متخصص نیست؟! اینم از من بدبخت! که اینهمه رفتم براتون تبلیغ کردم و هر استفادهای که میخواستین ازم کردین اونوقت حالا که نوبت به ما رسید، آسمون همه جا همین رنگه! من شدم ویترینی؟! من شدم نمایشی؟! اصلاً تو که تا دیروز قلبت آفتاببالانس میزد یه خط در میون! چی شد یه دفعه مدیر اجرایی دراومدی از آب؟ چطور تو که فرق قلیون را با ختنهسوران نمیدونی حالا سراغ کدخدارو میگیری؟! تُفو بر تو و اون شورای سردبیرانت! مردکِ [...] سرکش! کدومتون از خبر چیزی میدونین که جارو به دمب من میبندین؟! اون فوقدیپلم بهیاری یا اون یکی آوازخون اختیاری؟! بزنم... آاااااااااااااای نفسکش...