برو بالا باز هم بالاتر
سال 65 در «گردان حضرت قمر بنی هاشم» برادری روحانی بود معروف به «حاجی صلواتی». کارش این بود که از این چادر به آن چادر میرفت و اسامی بچهها را یادداشت میکرد و جلوی اسمشان تعداد صلواتی را که قبول کرده بودند مینوشت. روشش این بود که میآمد داخل سنگر یا چادر بعد از سلام و علیک رو میکرد به تک تک بچهها که: چند تا صلوات برایت بنویسم؟ اگر کسی شوخی یا جدی عدد پایینی میگفت برمی آشفت که: جوان به این تنبلی، چقدر کم. باید بیشتر بپذیری. حتی اگر کسی با هزارتا شروع میکرد میگفت کم است. برو بالاتر. آن قدر پافشاری میکرد تا آن را برساند به پنج هزارتا. طوری شده بود که دیگر همه جا بچهها تسبیح دستشان بود و ذکر میگفتند.
الهی خدا تو را از ما بگیرد
سال 65 میخواستم به جبهه بروم اما نمیبردنم. میگفتند دو برادرت در منطقه هستند و نمیشود. از روستا آمدم شهر و بین راه خداخدا میکردم کسی از همولایتیها مرا نبیند. به هر ترتیبی بود ثبتنام کردم و رفتم آموزش. در پادگان هر بلایی سر ما میآمد نمیتوانستیم چیزی بگوییم چون زود میگفتند: این هنوز اولش است، چطور میخواهی در منطقه طاقت بیاوری. بعد از آموزش به خط مقدم رفتیم. دوستی داشتم به نام «آل احمد». آرپی جیزن بود و من هم کمکش. هر وقت میخواست شلیک کند برای اینکه با من خوش و بشی کرده باشد میگفت: «عباس» مواظب باش وقتی میزنم قبضه از دستم نیفتد! یا در حین شلیک از من میخواست دعا کنم درست به هدف بزند. من هم یک بار که مشغول نشانه روی بود برای اینکه حرفی زده باشم گفتم: الهی که خدا تو را از ما بگیرد! خدا میداند همین طور که دستم به پشتش بود حس کردم خیس شد. گلولهای رها شد و به تانک خورد. افتاد زمین. هنوز که هنوز است از حرفی که زدهام پشیمانم.
بنشین پاشو
یک روز رفتم پیش فرمانده سپاه و گفتم میخواهم بروم جبهه. شما یک معرفی بدهید با خروج خودم میروم. گفت: میفرستمت ولی به یک شرط. صد دفعه بنشینی و بلند شوی. گفتم اینکه کاری ندارد و شروع کردم. تندتند مینشستم و پا میشدم. او هر از گاهی نگاه میکرد و اگر مثلا بیست دفعه این حرکات را انجام داده بودم میگفت پنج و اگر پنجاه دفعه میگفت بیست. آن قدر ادامه دادم که دیگر نتوانستم بلند شوم. آن وقت گفت: بسیار خوب. برو و ماه دیگر بیا اسمت را بنویسم. بناچار قبول کردم. بعد از دو ماه که آمدم سپاه گفتند او رفته جبهه. گریه ام گرفته بود. همین طور پریشان بودم تا اعزام دیگر. گفتند: باید بزرگترتان بیاید اینجا رضایت بدهد. من هم یک افغان را راضی کردم و آوردم ناحیه. بعد از قدم ایراد گرفتند و از صف بیرونم کشیدند که از پنجره اتوبوس رفتم داخل. خلاصه مرا پذیرفتند و بردند «بندر عباس». آنجا دو روز مرخصی دادند و آمدم خانه و گفتم: حق با شما بود، خیلی اذیت شدم. همه زدند زیر خنده و به خیال اینکه دیگر عاقل شدهام و لابد سرم به سنگ خورده، گفتند: خیال کردی هر کسی میتواند به همین آسانی برود جنگ!
دو روز گذشت بار و بندیلم را بستم و رفتم منطقه و در دلم به ساده دلی خانواده خندیدم.
بگذار غواص سر هر دو نفرتان را ببرد
اواخر جنگ بعد از حرکتی که عراق در «شلمچه» کرد ما از «اهواز» به آنجا رفتیم. جزو برنامه مان این بود که شبها نگهبانی بدهیم. در بین ما هشت نفر که در یک سنگر بودیم، من و دوستم «اردشیر» هر وقت با یکی از برادران سر پست میرفتیم تمام ساعات نگهبانی را میخوابیدیم و همپستیمان مجبور بود همه شب را تنها باشد. صدای بچهها در آمده بود. میگفتند: ما دیگر خسته شدهایم. از این به بعد شما دو نفر با هم بروید نگهبانی، آن وقت هر چقدر خواستید چرت بزنید. بگذار غواص بیاید سر هر دو نفرتان را ببرد (چون جلوی دژ شلمچه را آب انداخته بودند تا به این وسیله عراقیها نتوانند با تانک پیشروی کنند و احتمال آمدن غواصهای دشمن میرفت) ظاهرا چارهای نبود. با «اردشیر» رفتیم. به او گفتم: اگر بخوابی کارمان تمام است. جالب اینجاست که چهار ساعت نگهبانی دادیم و یک دفعه هم چرت نزدیم. پهلوی هم نشستیم و تمام این مدت را او از برادر شهیدش میگفت و من لذت میبردم.
ایست در نماز
دوستی داشتم به نام «محمد سمسار». یک شب که پاسبخش بودم برای اینکه از وقتش استفاده کرده باشد، میرود یک گوشه دنجی پیدا میکند و میایستد به نماز شب. بنده خدا مشغول راز و نیاز میشود که پاسبخش دیگری به خیال اینکه دشمن است شروع میکند به ایست دادن. ایست اول، دوم، سوم و بعد شلیک! وقتی آمد دیدیم تیر خورده به رانش و زخمی شده است.
منبع: دائره المعارف «فرهنگ جبهه»