printlogo


کد خبر: 179542تاریخ: 1396/5/19 00:00
سلفی را با که باید گرفت؟

حسین قدیانی: هنوز مزه آن  «سیب سرخ» زیر زبان‌مان هست! و گاهی بدون مقدمه، حرفش را می‌زنیم! حرف آن سیب سرخ را! و حرف آن غروب پاییز پنجشنبه را که خسته از روزگار، با یکی از بچه‌های روزنامه رفته بودیم بهشت‌زهرا! تا نماز ماندیم و بعد نماز، آن میوه بهشتی را به ما دادند! به ما و به همه زوار مزار شهدا! از آن سیب‌هایی بود که قبل از خوردن، ابتدا باید به اندازه کافی بو می‌کردی! و عجیب هم بوی خوشی داشت! گویی از «بهشت» آمده بود! و مگر جز این است؟! و مگر جز این است که گلزار شهدا، محل سکونت اجساد مطهری است که زنده‌اند و حیات جاودان دارند و از خدا، رزق و روزی می‌گیرند؟! و مگر جز این است که «خانه ملت» فی‌الواقع سنگ مزار همان شهیدی است که مادرش بیش از 30 سال است هر شب جمعه، زنبیل سرخش را برمی‌دارد و صفایی می‌دهد به خاک پسر! عالمی دارد این بهشت‌زهرا! و عالمی دارند این مادران شهدا! و امروز هم پنجشنبه است! اهل معرفت می‌گویند؛ «شب جمعه، همه شهدا می‌روند کربلا»! کربلا... هیچ کجا مثل بهشت‌زهرا، عطر کربلا را بر مشام آدمی نمی‌نشاند! روی سنگ مزار شهیدی می‌خواندم؛ «وقتی دشمنان ما، این همه روی موضع باطل خود متحد هستند، چرا ما روی موضع حق خود متفرق باشیم؟!» اصلا از کجا رسیدم به کجا! قبول! این متن، انسجام لازم را ندارد! اما می‌دانید! این متن، استعاره از حال منقلب من است! یک همچین وقت‌هایی، هیچ کجا مثل بهشت‌زهرا، آرامم نمی‌کند! هیچ کجا! بیایید کمی با هم شعر بخوانیم! اشعاری که بلدیم! «در خاطرم شد زنده یاد فاطمیون؛ یاد شلمچه، یاد فکه، یاد مجنون»! «نسیمی جان‌فزا می‌آید؛ بوی کرب و بلا می‌آید»!
 «کجایید ‌ای شهیدان خدایی؛ بلاجویان دشت کربلایی»! آری! ما نیاز داریم به شهدا! و به گلزار شهدا! و به گرفتن خرما از دست مادران شهدا! ما نیاز داریم که هر از چندی، در لابه‌لای این قبور منور، قدم بزنیم و قدم بزنیم و قدم بزنیم و باز هم قدم بزنیم! ما نیاز داریم به دیدن مادران شهدا! و به آموختن صبر! و فراگرفتن درس ایمان! و ایستادگی! از پدر شهیدی در همین بهشت‌زهرا می‌شنیدم؛ «ما برای انقلاب، هیچ کاری نکرده‌ایم!» سلفی را با چه کسی باید گرفت؟! از دست‌اندرکار پرسابقه‌ای در همین روزنامه‌ها می‌خواندم؛ «انقلاب برای ما چه کار کرده؟!» درس را از کدام نگاه باید گرفت؟! از نگاه پدر 2 شهیدی که خود را مدیون می‌داند یا جماعت همیشه مدعی؟! باری در «قطعه 26» به مزار شهیدی برخوردم که در محفظه بالایی، آینه گذاشته بودند! نوشته‌ام قبلا شرحش را در وبلاگم! بخوانید: «سخن از آینه و دوربین شد. «قطعه ۲۶، ردیف ۶۱، شماره ۴۰» شهیدی دارد به نام «مهدی باقرنژاد». این شهید ۱۷ ساله، جالب است بدانید که روز تولد و روز شهادتش یکی است؛ ۱۰ اردیبهشت. دهم اردیبهشت ۴۴ اردو زد در این دنیا و دهم اردیبهشت ۶۱ برای ابد اردو زد در بهشت! روزی از مادر شهید باقرنژاد پرسیدم؛ «چرا بالای عکس پسرت، آینه گذاشته‌ای؟!» گفت: «آینه گذاشته‌ام، تا هر که از جلوی مزار «مهدی» رد می‌شود، یک آن چهره خودش را به جای شهید من ببیند! ببیند و متنبه شود که شهدا هم روزی در همین زمین زندگی می‌کردند! ببیند و حسرت بخورد از آسمانی نبودن خودش! ببیند و امیدوار شود بلکه عکسش به جای تابوت مرگ، روی دیوار شهادت نصب شود! ببیند و فکر کند بعد از شهدا چه کار کرده؟! یک بار عکس خود را در آینه ببیند و دفعات بعد که آمد اینجا، تغییر چهره خودش را با ثبات سیمای شهدا مقایسه کند! و ببیند که زمان بر شهدا نمی‌گذرد اما بر من و ما، چرا! این آینه را گذاشته‌ام، تا امروزه‌روز به «مهدی» بگویم؛ اینجا که مادرت پیر شد، لااقل آنجا عصای دستم باش!» گفت: «ندیدم آینه‌ای چون لباس خاکی‌ها...»! مهدی‌جان! عصای دست ما هم باش! ما به تو و به همه دوستان آسمانی‌ات نیاز مبرم داریم! هر چه دست ما کوتاه است؛ دست شما باز است! آنقدر باز، که گاهی از «باغ شهادت» جاماندگان را به سیب سرخی میهمان کنید! و به نگاه لطفی! و به شفاعتی! هان ‌ای شهدا! امشب، کربلا رفتید؛ سلام ما را به «سیدالشهدا» برسانید! یادش بخیر! «زیارت عاشورا»هایی که می‌خواندید؛ السلام علیک یا اباعبدالله... .


Page Generated in 0/0060 sec