دکتر رضا شیبانیاصل: «بگو ببارد باران» نگارش یافته توسط «مرضیه نظرلو»، کتابی است پیرامون شخصیت شهید «احمدرضا احدی». شهید احدی از شهدای استثنایی جنگ 8 ساله است. نکته برجسته در زندگی این شهید کسب رتبه نخست کنکور تجربی در سال 64 است؛ در شرایطی که وی از سال 62 و در دوره دانشآموزی در جبهه بوده است اما به مدد نبوغ خاص به یکباره و در کمال حیرت همگان توانست با رتبه یک کشوری در سال 64 وارد رشته پزشکی دانشگاه شهید بهشتی شود.
همین اتفاقات، موقعیتهای خاصی را در سرگذشت این شهید ایجاد کرد که واجد جاذبههای داستانی است. مثلا این نکته را در نظر بگیرید که دانشگاه شهید بهشتی در بالای شهر تهران و در یکی از جذابترین مناطق پایتخت است؛ منطقهای با دلرباییهای فراوان برای یک جوان ملایری. هر کسی قطعا با شنیدن نام پزشکی شهید بهشتی وسوسه میشود. از دیگر سو جنگ این جوان را فرامیخواند و در نهایت این شهید میان شمال شهر آرام و مرفه تهران و جبهههای پرخطر جنوب، جبهه را انتخاب میکند. این یک موقعیت جذاب داستانی است. از دیگر سو، مقایسه کنید این جوان را که در جبهه و زیر آتش و خمپاره، کتابهای درسی را ورق میزند با جوانان مرفه و شهرنشین که در همان ایام، در کلاسهای کنکور به دنبال قبول شدن در دانشگاه هستند تا مبادا مشمول خدمت سربازی شوند و خطر اعزام به جنگ برای چند سالی که در دانشگاه هستند از بیخ گوششان رد شود. این هم یک موقعیت جذاب داستانی دیگر است.خانم نظرلو سبک مناسبی را برای روایت کسی که چنین کار شگرفی کرده است برگزیده؛ یعنی سبک نگارش شاعرانه و رمانتیک. رمانتیسم مناسبترین شیوه برای صحبت کردن از آدمهایی است که به قول جبههایها نوربالا میزدند. البته برخلاف تصورات رایج در جامعه ما که رمانتیسم را هنر سیر در هپروت و گرفتاری در پیچوخم ظواهر زیباییهای دنیوی و آه کشیدن بلند و پریشانی و... میدانند، رمانتیسم در تعریف معتبر جهانی خود، هنری است در تلاقی با یک احساس خردمندانه سرمدی و خدایی. «شلگل» شاعر رمانتیست آلمانی در قطعه 222 آتنائوم میگوید: «نقش هنرمندی که ندانسته باشد هنر با قلمروی سرمدی خدایی پیوند دارد، فرعی است». وی در نامهای به برادرش مینویسد: کار ناقد و هنرمند امروزی تا حدودی بنا به الگوی رسالت پیامبران شکل میگیرد. (حقیقت و زیبایی/ بابک احدی/ صفحه 131)چنین است که به گمانم بهترین شعرها و داستانهای آسمانگرا و معرفتی در حوزه رمانتیسم خلق شده است. حس سرمدی رمانتیسم، در واقع بیانگر همان چیزی است که در روح و روان امثال احمدرضا احدی میگذرد؛ یک میل سرمدی و خدایی به جستن ماجراهایی غریب و بزرگ.در واقع برعکس آنچه گمان میکنیم رمانتیسم، میلی فانتزی نیست که باید آن را در بچههای نازپرورده بالاشهری جست؛ نظیر حس یک زن بالاشهری به یک تابلوی نقاشی کوه یا حس یک پسر اشرافزاده به یک دختر زیبا و عشق و شوریدگی به او... اینها نهتنها رمانتیسم نیست که نقطه مقابل رمانتیسم به معنای واقعی کلمه است، چون چیزی برون از جاذبههای روزمره در آنها احساس نمیشود. رمانتیسم همان حسی است که در پی دریافت درکی سرمدی از جهان هستی، شمال تهران و جاذبههای زیستن در پایتخت را رها میکند و به استقبال گلوله و آتش میرود. البته ما در ادبیات ایران، نمایندهای واقعی برای رمانتیسم نداریم که از خانم مرضیه نظرلو انتظار خلق شاهکار در این سبک داشته باشیم، جز شهریار که به قول «شفیعیکدکنی» در کتاب با چراغ و آینه، تنها نماینده واقعی رمانتیسم در ادبیات ایران است که حتی از یک عشق زمینی، روایتی سرمدی ارائه میدهد. با این حال میتوان گفت کتاب بگو ببارد باران، تکاپویی است موجه در این سبک. من البته برخی نقطه نظرات درباره این کتاب دارم که چهبسا شاید شنیدن آن به مذاق نویسنده خوش نیاید. چون علیالظاهر تمامیت کوشش ادبی او را ممکن است در کمال بیذوقی منِ منتقد، زیر سوال ببرد. مثلا سلیقه من نوع روایت داستانی کتاب را که از آغاز تا پایان، قهرمان قصه را مخاطب قرار داده و تمام اتفاقات زندگی او را برای او توصیف میکند، نمیپسندد. این نوع نوشتن شاید در توصیف زندگی یک مجرم، برای تداعی آنچه مجرم انجام داده و انکار میکند کارساز باشد، مثل یک کارآگاه که در پی کشف جرم تمام آنچه را که اتفاق افتاده است برای مجرم روایت میماند اما در جایی که قهرمان قصه کاری روشن انجام داده، وجه خاصی ندارد. از طرف دیگر نویسنده چندان برای توصیف لحظات پرالتهاب جنگ، انرژی صرف نکرده است. جنگ واقعیتی پرالتهاب دارد که توصیف آن بعضی مواقع شاید با کلمات امکانپذیر نباشد. لحظه مرگها و تکهتکه شدنها و سوختنها و... شاید چون نویسنده بانویی است که جنگ را ندیده است، چنین وضعیتی حادث شده است اما از طرف دیگر میتوان گفت در فرازهای آرام قصه، مهارت نویسنده خود را نمایانتر کرده است. از جمله در این سکانس:
«امتحان زبان برگزار شده بود. به اتاق استاد در طبقه سوم دانشکده رفتی و به او گفتی تازه از جبهه آمدهای و به امتحان نرسیدهای. قرار شد از تو دوباره امتحان بگیرد. طبق زمانی که اعلام کرد در اتاقش حاضر شدی. بیشتر سوالات را شفاهی پرسید و چند سوال درک مطلب را هم کتبی امتحان گرفت. برگه را که به او دادی، نگاهی به آن کرد و آن را روی میز گذاشت. تشکر کردی و از اتاق بیرون رفتی، چند قدمی که دور شدی، برگشتی و از استاد پرسیدی: «ببخشید! میشه بگید من چند شدم؟»
سوال معمولی بود اما متوجه نشدی چرا استاد خیلی جدی گفت: «شما صفر گرفتی». خنده تلخی کردی، سرت را تکان دادی و مظلومانه مسیر پلهها را در پیش گرفتی. گمان کردى که مثل همیشه تازیانه جبهه رفتنت را میخوری و باید کنایهها را به جان بخری، قبلا هم بعضی از اساتید به دانشجویان رزمنده گفته بودند: «به شما چه مربوطه جبهه میروید؟! جبهه برای اوناییه که نمیتونن درس بخونن.»
توی همین افکار بودی که استاد از پشت سر صدایت کرد: احدی!
برگشتی به چشمهایش خیره شدی.
گفت: پسرم! شما 20 گرفتی؛ برو.»
برای تو صفر یا 20 چه فرقی میکرد؟»