printlogo


کد خبر: 179738تاریخ: 1396/5/23 00:00
روایت فتح یک نگاه

محمدرضا کردلو: اینجا نجف‌آباد است و تو بگو امروز، کدام آبادی از اینجا مشهور‌تر است؟ اینجا نجف‌آباد است. جایی که محسن در آنجا چشم به جهان گشوده. چشمی که این روزها مایه بیقراری یک امت شده. 25 سال پیش چشم‌هایی در نجف‌آباد دیده به جهان گشوده که امروز جهان را به تحیر واداشته است. چشمانش! همه از چشم‌هایش سخن می‌گویند و تو گویی این چشم‌ها را یکجای دیگر هم دیده‌ای. دیده‌ای اما نه با چشم سر که با چشم دل و در دل تاریخ و در ورق‌های روایت‌های عاشقانه و حماسی کربلا. و کربلا را تو مپندار که شهری است در میان شهرها! حالا ما به نجف‌آباد آمده‌ایم برای روایت یک فتح دیگر، فتح یک ایران به دست یک جفت چشم و یک نگاه.
این روزها همه سوال می‌کنند چگونه شده است که یک نگاه این همه فتح‌الفتوح کرده است و انگار کسی پاسخ را نمی‌داند. ما به نجف‌آباد آمده‌ایم تا بپرسیم این چشم‌ها چه دیده‌اند که اینگونه برق می‌زنند از شجاعت؟جواب‌مان را در ورودی شهر می‌گیریم البته. «شهید احمدکاظمی» در تصویری که سراسر لبخند می‌زند چشم به ما می‌دوزد. محسن حججی انگار خیلی به این چشم‌ها نگریسته است. می‌گویند از او بسیار کمک گرفته. شهر را آب و جارو کرده‌اند و مقابل مسجد جامع نجف‌آباد را آب و جاروتر!
برنامه هنوز شروع نشده است اما تا چشم کار می‌کند، چشم‌های محسن است که نگاهت می‌کند. تصاویری از او بر در و دیوارهاست. در دست جوانان و پیران عکس‌های کوچک‌تری است که بنا دارند در برنامه آنها را بالا بگیرند و به این قهرمان شهرشان افتخار کنند. مادر‌ها بیرون مسجد کنار هم ایستاده‌اند، پدرها کنار هم و جوان‌تر‌ها که در جنب و جوشند. یک تیم از ورزشکاران جوان‌تر، با لباس‌های ورزشی یکدستی که دارند سرود می‌خوانند و «مرگ بر آمریکا» می‌گویند. دسته دیگری در مقابل مسجد سنج و دمام می‌زنند. مردم دورشان جمع شده‌اند و یکی فضا را با گلاب معطر می‌کند. میهمانان کم‌کم از راه می‌رسند. فرمانده سپاه از  آبروداری‌های محسن برای انقلاب می‌گوید و از پدیده‌ای که او را افتخار نجف‌آباد و اصفهان و ایران خطاب می‌کند. جمعیت لحظه به لحظه بیشتر می‌شود. پدر شهید می‌آید و مردم و مسؤولان کشوری  به احترام او می‌ایستند. همزمان مداح نوحه‌های معروف مدافعان حرم  هم پشت تریبون می‌ایستد و می‌خواند و روضه‌های پیاپی. جایی اما همه با او همنوا می‌شوند. نریمانی می‌خواند و مردم تکرار می‌کنند: منم باید برم، آره برم سرم بره/ نذارم هیچ حرومی طرف حرم بره/ یه روزی هم می‌آد نفس آخرم بره...
و البته جایی میان نوحه است که صدای جمعیت بلند می‌شود. چشمانم را می‌چرخانم. وای خدای من! پسر 2 ساله شهید را بغل کرده‌اند و کنار مداح ایستاده. دارد همه را نگاه می‌کند و از امروز این نگاه هم مانند نگاه پدر جایی در میان حافظه تمام‌مدت من و مایی که آنجا بودیم باقی می‌ماند. نوحه‌ها ادامه دارد. گریه‌ها ادامه دارد و همه دارند می‌گریند. بیرون مسجد هم غوغایی است. از مادری می‌پرسم، از اینکه محسن شهید اهل نجف‌آباد است چه حسی دارید؟ با آن سادگی و بی‌پیرایگی نجف‌آبادی می‌گوید: افتخار می‌کنیم؛ انتقام هم می‌گیریم. پسر نوجوانی هم که دارد عکس‌های محسن شهید را توزیع می‌کند، به سوال‌هایم پاسخ می‌دهد؛ چه حسی دارید از اینکه می‌بینید محسن شهید اهل نجف‌آباد است؟ با همه نوجوانی‌اش می‌گوید: من می‌خواهم مانند او شوم و وقتی بزرگ‌ترشدم پدر داعشی‌ها را دربیاورم. فردی پای در سن گذاشته را می‌بینیم که مقابل در ایستاده و کفش‌ها را جفت می‌کند. از او سوالم را می‌پرسم. به نظر شما چرا حججی‌‌ها و امثال حججی‌ها به سوریه می‌روند تا بجنگند؟ می‌گوید: سوال تکراری نپرس. وقتی به او می‌گویم واقعا این هنوز برای برخی سوال است، لبخند تلخی می‌زند و می‌گوید: «چاره‌ای نیست. خدا نکند اما آنها حتما باید جواب را پشت در خانه‌شان و پشت دروازه‌های شهرشان ببینند که باور کنند؟!»
بیرون مسجد جایی که زن‌ها ایستاده‌اند، نظمی از چادرهای سیاه خیابان را دربرگرفته. دوست نجف‌آبادی‌ام می‌گوید اینها هرکدام یا مادر شهیدند، یا خواهر شهیدند یا همسر شهید. اتفاقا همسر شهید مدافع حرم هم در میان‌شان کم نیست. راست می‌گوید. من نام‌هایی از شهدا را قبل از نام محسن شنیده بودم که همه از لشکر زرهی 8 نجف‌اشرف بودند. حالا عکس محسن را در کنار آنها زده‌اند. اینجا نجف‌آباد است و آخر مجلس است. رفقای پاسدار شهید محسن حججی را در میان جمعیت پیدا می‌کنم. خاطرات محسن را می‌پرسم و همه در یک پاسخ مشترکند: اخلاص داشت... رفقایش حرف برای گفتن زیاد دارند و من می‌شنوم.
مجلس تمام شده است اما رفقای محسن هنوز از چشمانش خاطره دارند...
 


Page Generated in 0/0180 sec