حسین قرایی: کمتر کسی است که مثنوی شهادت، با مطلع: «سبکبالان خرامیدند و رفتند/ مرا بیچاره نامیدند و رفتند» را با صدای دلنشین «حاجصادق آهنگران» نشنیده باشد یا کمتر کسی است که شاه بیت حماسی «سر نی در نینوا میماند، اگر زینب نبود/ کربلا در کربلا میماند، اگر زینب نبود» را نشنیده باشد. این شعرها از طبع سرشار « قادر طهماسبی» برمیآید که « فرید» تخلص میکند.
پرداختن به مضمون شهادت از منظری بدیع در شعرهایش مثالزدنی است. حضور حماسه ناب، عرفان شهودی و تجربی، در غزلها و مثنویهایش جلوهگر است. استاد فرید این روزها وارد 65 سالگی شده است. با این شاعر انقلابی که سالهای سال است سخن نگفته، به گفتوگو نشستیم. روایت او از کودکی تا امروز را بخوانید.
***
استاد، اگر اجازه بدهید از اطلاعات شناسنامهای شروع کنیم. متولد چه سالی هستید؟
من متولد 31 هستم لکن در بین هنرمندان، سن از سالی که شروع به کار هنری کردند، حساب میشود، یعنی ما اینطور عادت کردهایم. مدتی که در اوایل عمر به بطالت گذشته است را حساب نمیکنیم.
دقیقاً در چه روز و چه ماهی از سال 1331 متولد شدید؟
9 شهریور.
پس چند روزی از تولد شما گذشته است. کجا به دنیا آمدید؟
میانه.
اصالتاً پدر و مادرتان هم میانهای بودند؟
بله! میانه بعد از زنجان است، در حقیقت مدخل آذرستان، آذربایجان است. از آنجا شاید 24 فرسخ به زنجان راه باشد، بین زنجان و تبریز حدودا 24 فرسخ فاصله است. مادرم که اصالتا اهل میانه بود اما اجداد پدرم ظاهرا آنطور که معلوم است، شاید از گرجستان یا داغستان چند نسل پیش به تبریز آمدهاند. بعد از اینکه در تبریز وبا شیوع پیدا کرده یا قحطی بوده اطراف میانه ساکن شدند. بعد هم پدرم به میانه آمد. در حقیقت زندگی ایشان در میانه بود.
شغل پدر چه بود؟
پدر، پیمانکار معادن سنگ و راهسازی بود. برای راههایی که از میانه به مراغه و تبریز کشیده شده پیمانکاری میکرد.
مادر به کاری مشغول بود؟
طرف مادر کشاورز بودند؛ نسل در نسل کشاورز بودند.
در حقیقت پدر و مادر دنبال فضای شعر و شاعری نبودند؟
چرا! پدر انسانی متعارف بود، البته متعادل. مسجدبرو بود، مسجدش ترک نمیشد، نمازش ترکنمیشد، در حقیقت انسان مؤمنی بود. پدرم از مسائل سیاسی- اجتماعی هم آگاه بود. بیشتر مسائل را او برایم تعریف کرده است. مثلا من اسم آقا را نشنیده بودم.
امام(ره) را؟
اسم امام(ره) را نشنیده بودم، از پدر شنیدم که ماجرا چیست. یکسری ماجراهایی شنیدم کنجکاو شدم، در عالم کودکی بودم، بین سالهای 31 تا 42، در دوران کودکی بودم.
نخستین تصاویری که در ذهن شما قد میکشد چه تصاویری است؟ از چند سالگی در ذهن شما تهنشین شده است؟
آنچه به صورت یک خاطره مانده باشد بیشتر وضعیت مردم است، مکانی که زندگی میکردم وضعیت مردم را میدیدم. همه در فقر و فلاکت بودند، این برایم خیلی مسأله بود.
در کودکی فقر و فلاکت مردم در ذهنتان مانده است؟ تصاویر اول همین است؟
بله! هر جا میرفتیم، هر جا میدیدیم همه خیلی مقتصدانه زندگی میکردند. وقتی میرفتم از قصابی گوشت بخرم میدیدم خانمی آمده و میگوید؛ 100 گرم گوشت بده. 50 گرم گوشت بده، اکثر خانوادههایی که ثروتمند بودند، بیش از نیم کیلو گوشت نمیگرفتند. برنج همینطور، خیلی از مردم توانایی خرید برنج نداشتند.
در شهر میانه این وضع حاکم بود؟
در میانه بود، مسافرتهای زیادی هم به این طرف و آن طرف داشتم.
اوایل را بگوییم، از دوران کودکی و دوران رفتن به مدرسه روایت کنید.
دوران مدرسه که هم شیرین بود و هم سخت. از این نظر که ما شاگرد درسخوانی بودیم، به فهمیدن علاقه داشتیم. یاد دارم خواهری داشتم که مریض شد و مرحوم شد. تقریباً هم سن من بود یا 2 سال از من بزرگتر بود. تا ششم ابتدایی همکلاس بودیم، آن زمان تا ششم ابتدایی دبستان بود. یکسری خاطراتی با معلمها داشتیم، جالب بود کلاس سوم یا چهارم معلمی داشتیم که اسم او آقای فرزانه بود. انشایی درباره دورویی و دوگویی نوشته بودم، موضوع انشا به دورویی مربوط بود. آمدم خواندم او مرا جلوی تخته سیاه نگه داشت و شلاق زد!
چرا؟
چون خیال میکرد انشا را خودم ننوشتهام!
شک کرده بود.
بله! هر چه میخواستم تلاش کنم بگویم خودم گفتهام قبول نمیکرد. قسم و آیه را هم باور نمیکرد. آخر گفتم شما بپرسید، من به بچهها کمک میکنم تا انشا بنویسند، بچهها گفتند انشای او خوب است. گفت: این قسمت را از کجا نوشتی؟ به یاد دارم یک خطی از یکی از روزنامهها خوانده بودم که: «خدا شما را از دورویی و دوگویی باز میدارد و میفرماید همواره یک دل و یک زبان باشید».
این جمله. آن زمان یک جمله کامل و پختهای بود، باور نمیکرد من این را نوشته باشم.
درس را تا کجا ادامه دادید؟
بخشی از دبیرستان را در میانه خواندم، یک قسمتی را در بلوچستان ادامه دادم.
یعنی دیپلم را در میانه گرفتید؟
دیپلم را در بلوچستان گرفتم.
تا چه سالی در میانه درس خواندید؟ تا چندم دبیرستان؟
تا سوم دبیرستان میانه بودم، بعد هم که کامل کردم و مسائل بعد.
یعنی سوم دبیرستان میانه بودید بعد به بلوچستان رفتید؟
بله! زاهدان و طرفهای ایرانشهر.
چرا به سمت زاهدان و ایرانشهر رفتید؟
بهخاطر اینکه پدرم در آنجا برای معادن پیمان بسته بود، پیمانکار معادن بود. میخواستم کنار پدر باشم. برایش غذا میپختم، کمک میکردم. با توجه به قرابتهای پدر و فرزندی که بین ما بود نمیخواستم پدرم آنجا تنها باشد، در حقیقت این مسأله مرا به آنجا کشاند. یکی هم اینکه بگردم و مطلع باشم.
با خانواده به بلوچستان آمدید؟ مادر هم آمد؟
نه مادرم در میانه بودند. من به همراه پدر آنجا بودم، چون پدر تنها بود، با پدر بودم. آنجا ما دیدیم که فقر بیداد میکند. ما با خانوادههای بلوچ ارتباط داشتیم، میگفتیم نان بیاورید. دخترهای آنها را میدیدم که میآیند و میروند، بعد از مدتی میدیدم این دخترها نیستند، دخترهایی که نزدیک سِن بلوغ بودند. دختری هر روز میآمد و میگفت چه میخواهید؟ پول میدادیم که آرد بگیرید و نان بپزید، اینقدر نان بیاورید. بعد از یکی دو ماه دیدم که این دختر نیست، از مادرش پرسیدم، گریه کرد و گفت: مدتی است پدرش او را فروخته است! من در رمان «تلاوت» به این موضوع اشاره کردم.
اینکه میفرمایید برای دهه 50 است؟ اوایل دهه 50 میشود؟
فکر میکنم سال 49-48 بود. من تازه در سن بلوغ و 18-17 سالگی بودم، تأثیر عجیبی رویم گذاشت. ساعتها به خاطر همین مسأله گریه کردم که چرا اینطور است. گفتم: چقدر پول گرفت که فروخت؟ با خودم فکر میکردم که هر چه پول دارم جمع کنم بدهم و این دختر را به خانوادهاش برگردانم. گفت: آنها اسلحه دارند، اگر دنبال آنها بروی میکشندت. دخترها را جمع میکردند با لنج میبردند به عربها میفروختند، آن زمان به عربستان صادر میکردند. مقتضای فقر است، این واقعا برایم قابل تحمل نبود.
زندگی و زمانه خیلی از شاعران را وقتی میخوانم، رصد میکنم و مینویسم، میبینم یک سری از حرکتهای اجتماعی- سیاسی که در آن دهه، در آن سالها اتفاق افتاده در شاعر شدن آنها نقش بسیار مهمی داشته است. میتوانیم بگوییم این حرکتها و فعالیتهایی که در حکومت پهلوی ایجاد میشد به تعبیری جناب استاد فرید را برای شعر گفتن تحریک کرده است؟
این مطلب را هم بگویم حدود سال 50 بود که من به میانه بازگشتم، آنجا رئیس آموزشوپرورش عوض شده بود. رفتم و دیدم که برنامه دارند. در برنامه اینها نفوذ کردیم. یک راهکاری به آنها نشان دادیم، صحبت کردیم، به عنوان شاعر، شعرهایی هم آن زمان داشتم. بعداً من یک شعری برای آذربایجان گفتم؛ «آفرین بر مردم جانباز آذربایجان»
مثنوی است؟
یک ترکیببند بود. این بود:
«زین دلیران فیالمثل باشد یکی ستارخان/ آفرین بر مردم جانباز آذربایجان»
شعر بلندی هم بود. اول خیلی استقبال کردند، گفتند خیلی خوب است. وقتی رفته بودند با مسؤولان آن زمان مشورت کرده بودند گفته بودند صلاح نیست.
شعر منتقدانه بود؟
بله! کاملاً. در حقیقت نفوذ کرده بودیم، با رئیس آموزشوپرورش آن زمان درگیر شدم. گفتم: چرا برنامه مرا لغو کردید؟ گفت جایش سخنرانی گذاشتهایم. حرفهای تندی زدم درگیری شد که بچهها مرا فراری دادند، میخواستند مرا دستگیر کنند. مجدداً به بلوچستان بازگشتم.
یعنی در حقیقت اولین شعر همین شعری بود که در میانه گفتید؟ یا نه؟
خاطره نخستین شعری که گفتم یک دوستی داشتیم، کلاس دوم دبیرستان از ما جدا شد و به تهران رفت؛ پدرش از علما بود؛ فوت شد به تهران آمد و در کارخانهای استخدام شد و آنجا شروع به کار کرد. بین ما نامهنگاری میشد، آن زمان نامهنگاری معمولاً رایج بود. نامهای برایم فرستاده بود، در آخر نوشته بود:
«آنچه شیران را کند روبهمزاج/ احتیاج است، احتیاج است، احتیاج»
از «مولوی» است.
آن زمان متوجه نبودم، زیاد با کتابهای غیر درسی آشنا نبودم. با شاهنامه و امثالهم آشنا نبودم، با خودم گفتم یعنی خودش این شعر را گفته است؟ جرأت پیدا کردم شعر بگویم.
گلشن راز را؟
بله! البته شرح لاهیجی را الان مطالعه میکنم. شعر خود او بود، بدون شرح.
بشر با تفکر بدین دستگاه/ به نیکی برد پی به ذاتالله
نخستین شعری که من سرودم این بود:
تفکر به هر ذره از کائنات/ کند معترف هر کسی را به ذات
یعنی به تأثیر از شیخ محمود شبستری و اندیشه ایشان.
و کتاب دینیای که آن زمان خوب نوشته شده بود، یک قسمتی از کتاب دینی مربوط به خداشناسی بود. دبیری داشتیم، حرفهای او هم تأثیر داشت. دبیران خوبی داشتیم، با رژیم آن زمان زاویه داشتند، نه خیلی واضح، یک زاویه پنهانی داشتند و ما این را درمییافتیم که چنین چیزی وجود دارد. مسائلی به این شکل وجود داشت. این شعر را آنجا گفتم، گفت: این شعر برای چه کسی است؟ گفتم: برای خود من است، تو برای من یک شعر فرستادی من هم در جواب یک شعر فرستادم، یک شعر گفتم. گفت: شعر که برای من نبود. گفتم: به من یک جسارتی داد، یک اتفاقی افتاد. از آنجا شروع کردم، پراکنده شعر گفتم.
منظورتان شعر جدی است؟
نه جدی، گاهی وقتها میگفتیم برای بچهها میخواندیم. گاهی وقتها دبیری باور میکرد یا نمیکرد، برای من اهمیتی نداشت.
درس را کجا ادامه دادید؟ به دانشگاه رفتید یا رها کردید؟
یک قسمتی در زاهدان بودم، یک مدتی تهران آمدم. یک مقدار مسائل ما در اینجا پیچیده میشود، الان اشاره نکنم. انشاءالله در یک فرصت دیگری توضیح میدهم.
من وارد فضای سالهای نزدیک انقلاب میشوم، در همان سالهای 55، 56، 57. شما در این فضاها شعر میگفتید؟ با این روحیهای که دارید، از قادر طهماسبی آن سالها میخواهم بشنوم.
ما به اصفهان آمدیم.
بعد از سیستانوبلوچستان؟
بله! بعد از چند سال که آنجا بودیم به دعوت همین دوستمان که گفتم در ذوبآهن اصفهان مشغول بود به اصفهان آمدم.
کدام دوستتان؟ اسم او را نمیخواهید بگویید؟
سید بزرگواری بود، الان هست، سیدمحمد هاشمینسب. ایشان دعوت کردند ما به اصفهان آمدیم. در محافل ادبی شرکت کردیم، بیآنکه شعرهای زیاد ارائه بدهم. مستمع بودم، بیشتر میخواستم متوجه شوم آنجا چطور است. آنجا خیلی برایم مغتنم بود، شاعر زیاد داشتیم، شاید 100 تا شاعر.
چه سالی بود؟ دقیقاً میفرمایید؟
سال 54-53. همینطور تا سال 57 ادامه داشت، ما در جریان بودیم. آنجا دیدم عدهای دارند شعر مبارزاتی میگویند، وقتی نزدیک شدم دیدم بعضی تودهای هستند. البته جریان روشنفکری آن زمان بود. عدهای هم مذهبی بودند، شعر میگفتند، بیطرف بودند. در حقیقت اطلاعات ما کامل شد. البته ما باز در اصفهان با ساواک درگیر شدیم.
چرا؟
یک شعری گفته بودم، از انجمن ایران و آمریکا شعرا را دعوت کردند، یکی از دوستانم گفت به آنجا برویم این شعر را آنجا بخوان خوب است، جای این شعر آنجا است. رفتم یک شعری داشتم، اینطور شروع میشد:
نه قوی برکه سردم نه مرغ جنگل دورم
نهنگ عرصه موجم عقاب قله نورم
حماسی هم هست.
بله! حماسی است؛
در آستان فلک هم نسودهام سر تسلیم/ اگرچه پیش ضعیفان به خاکساری مورم/ گهی به حرمت ماهی پلنگ قله نشینم/ گهی به حرمت عشقی کمال جذبه و شورم/ ز هر طرف نگرانم خمار رطل گرانم/ یکی ز منتظرانم طلایهدار ظهورم
در آخر هم ابیاتی که مستقیم بود:
به شهر نور سفر میکنم به پای شهامت/ چه غم که لشگر ظلمت گرفته راه عبورم
چند بیت همینطور مستقیم زده بودم. آن آمریکایی که مسؤول انجمن ایران و آمریکا بود بعد از خواندن شعر... یک خودکار آورد و به من داد، بعد یک کاغذ داد، گفت این شعری که خواندی را بنویس.
این شعر برای آمریکا ضرر داشت. گفتم: مِستر! من شعر را از حفظ خواندم الان فراموش کردهام، در ذهن ندارم.
ترسیدید بنویسید؟
نه! ترسی نبود. برای این مسأله که خیلی اتفاق مهمی نبود تا آنجا زیاد درگیر شوم. خارج شدم. ما را تحت نظر گرفتند. یک شعر دیگری گفته بودم، یک مرتبه آمدند ما را به کاخ جوانان دعوت کردند، باز هم بچهها گفتند بیا شعر جدیدت را آنجا بخوان.
همان سالهای 54 و 55؟
55 و 56.
یعنی در همان سالها شمشیر کشیده بودید؟
بله! مبارزه خیلی وقت پیش شروع شده بود. منتها من بین مذهبیها تنها بودم، یعنی شاعر مذهبی زیاد نمیشناختم که مبارز هم باشد، فقط آنجا 3- 2 نفر بودند که تودهای بودند، آنها ضد رژیم شعر میگفتند. گاهی وقتها آنها هم درگیریهایی داشتند، اما مسائل ما اصلاً جدا بود. این شعری که الان من چند بیت آن را میخوانم تازه گفته بودم، خواستند و این شعر را خواندم:
زمان زمان فغانهای تلخ بیداد است/ مکان مکان دلیران رفته از یاد است/ گل سپیده ز تبخال تیرگی پژمرد/ کجاست چشمه خورشید وقت امداد است/ چه شد ز برج صداقت کبوتری نپرید/ مگر حصار زمان دامگاه صیاد است/ هنوز اگر سخنی میرود ز آزادی/ همان حدیث مکرر ز سرو آزاد است
به همین صورت تا به آنجا که:
رواست باغ سخن ماند از شکوفه تهی/ که با سموم نفسکُش جوانه همزاد است/ بریده رشته الفت ز جان شیرینش/ «فرید» امشب اگر همنوای فرهاد است
بعدا وقتی شعر را تمام کردیم مسؤول کاخ جوانان گفت: باید این شعر را به من بدهی. گفتم: نمیدهم! شعری ندارم که بدهم، بیا از دل من دربیاور! من شعری ندارم. گفت: فکر کردی من ترسیدم؟! بده به من! گفتم: چه بیتهایی را بنویسم؟ حتماً یادداشت کردی که چه ابیاتی مشکوک است. چند بیتی که به نظرم خیلی انقلابی بود، نوشتم و به او دادم. گفتم: برو هر کاری میخواهی بکن! به سیم آخر زده بودم!
چه سالی بود؟
فکر کنم سال 55 بود.
ساواک جلوگیری نمیکرد؟
از همان شبی که انجمن ایران و آمریکا آن شعر را خواندیم و برای من کف زدند ساواک ما را زیر نظر گرفت، گفتند شعر را دوباره بخوان دوباره خواندم. یک بیت این بود:
دریده زهره شیر از نگاه صولت تیغم/ چگونه مردهپرستان کنند زنده به گورم
این شعر ابیات دیگری هم داشت، آن شب خیلی صدا کرد. مردم زیادی آنجا بودند، انقلابی بودند، گفتند مجدداً این را بخوان. در حقیقت در یک شب دو مرتبه خواندم.
بعد چه شد؟ یعنی تا سالهای انقلاب را همینطور روایت کنید. آن سالها اصفهان تشریف داشتید؟ یا نه! باز به شهر دیگری رفتید؟
ما یک شب به خانه یکی از دوستان رفتیم، همان شبی که این شعر را به مستر آمریکایی ندادم! در یک اتاق دیگری نشسته بودیم و برای هم شعر میخواندیم. گفت این شعر را بخوان. گفتم: امشب را رها کنید، جای این شعر اینجا نیست. من نمیدانستم آنها مأمورهای ساواک هستند. اینها سخنچینان بودند، مأموران آن دو نفر بودند، خانه حیاط داشت، یک مرتبه دیدم در را یک نفر باز کرد 2 نفر رفتند در اتاق مستقر شدند. گفتم: آنها که بودند؟ گفت: آنها مستأجر هستند، کاری با ما ندارند او آن شب هر کاری کرد آن شعر را نخواندم و خداحافظی کردم.
من یک جایی میرفتم ساکی روی دوشم بود، یک مرتبه دیدم 2 نفر جلویم را گرفتند. گفتند: ساکت را بده. آن را بررسی کردند و کارت شناساییام را دیدند، آن زمان عکاس بودم، کارت عکاسی داشتم. کارت مرا دیدند، یک مرتبه دیدم طوری شدم. یک نگاهی کرد، یک حسی به من گفت این آشنا است، او را جایی دیدهام. گفتم: شما آن شب خانه مهندس آرمین نیامدید؟ گفت: چرا. گفتم: پس شما مأموران امنیتی هستید؟ گفت: چطور؟ گفتم: من آن شب آنجا نشسته بودم، همان هستم. همین که این را گفتم متوجه شدند نباید این کار را میکردند، چون باید مرا زیر نظر میگرفتند میدیدند که به کجا وابستهام. از آن شب ما هر جا میرفتیم سایه ساواک دنبال ما بود.
تا نزدیک انقلاب که کوچه به کوچه در تعقیب و گریز بودیم، آنجا مسأله انقلاب پیش آمد. تا زمان انقلاب ادامه دادیم.
زندان که نرفتید؟
نه! چیزهایی بود در حد صحبتها و بازجوییهای اولیه. نرفتم، هنوز به آنجا نرسیده بود. آنها هنوز دنبال این بودند که ببینند من به کدام شاخه وابسته هستم، به کجا وابسته هستم.
انقلاب که شد شما 26 ساله بودید، در اصفهان بودید، درست میگویم؟
بله!
یعنی سالهای اول انقلاب، بعد هم جنگ تحمیلی صورت گرفت، از آن فضاها بگویید. در اصفهان چه میکردید؟ آیا به انجمن ادبی میرفتید؟ یا نه! به فعالیتهای انقلابی ادامه میدادید؟ یا هر دو؟
در حقیقت میشود گفت به یک صورتی هر دوی اینها بود. شناختی از شعرا داشتم، اینکه کدام شاعر به کجا وابسته است، این برای ما مغتنم بود، بعد از انقلاب برایم مفید بود. اینکه شاعری نتوانست علیه من شمشیر بکشد، چون از آن زمان که مرا میشناختند شعری به غیر از شعر مبارزاتی نداشتم. من هم به انجمن سر میزدم، میدیدم آنجا چه حرکاتی انجام میدهند، از این طرف هم در راهپیماییها بودیم، راهپیماییها را تنظیم میکردیم. مساجد پایگاه شده بود، ما هم بین دوستان بودیم. درحقیقت هر جا خبری بود ما هم بودیم. منظورم این است که با مردم بودیم.
با شعر چه کردید؟ انجمنهای اصفهان فعال بودند یا خیر؟ چطور بود؟
انجمنها تقریبا فعال بود. انقلاب شده بود ولی انجمنها همچنان در تصرف طاغوت بود. یا چپی یا راستی بودند، متأسفانه صدای انقلاب از انجمن برنمیخاست. یکی دو نفر از پیران هم که آنجا بودند به صورت خیلی ملایم با انقلاب برخورد میکردند، یعنی فکر میکردند یک جریانی است که فردا پسفردا کودتا خواهد شد، تمام خواهد شد و تمام. من شعر مرکب بیسوار را بعداً در برابر همین گروه گفتم:
به رهگذار وقاحت نشستهای تا چند/ که ننگ رفته بر این لانهزار برگردد؟/ در این بهشت عدالت چه خیره میکوشی/ که بر مُراد ستمکار، کار برگردد؟/ ز خون ما و شما آسیا بگردانند/ قسم به خون که اگر روزگار برگردد...
به نظرم زندگی شما الگویی برای دوستان و شاعران جوانتر است برای اینکه این انجمنها در فضای انقلاب تنفس کنند چه کردید؟
متأسفانه انقلاب به جنگ تحمیلی پیوند خورد. یعنی فرصت این را نداشتیم که نفس بکشیم، خود را پیدا کنیم. در حقیقت انقلاب پیروز شد و بعد از یک شادی، جنگ شروع شد. ولی خب جنگ هم در جای خود، انقلاب هم به جای خود برکتی بود. سال 60 شد که یک گرفتاری برایم پیش آمد و یک بلایی نازل شد که از این مسأله بگذریم. من دیدم آن زمان آنقدرها شعر و کارهای ادبی شروع نشده بود، اوایل جنگ و اینها بود، ما روی آن عواطفی که با بچهها و دوستان داشتیم و اینها رفتند و ما ماندیم، رفتیم اسم نویسی کردیم. گفتم میخواهم بروم جبهه و روی مین بروم.
واقعا؟!
میگفتم کمتر از الاغ نیستم که روی مین میفرستند. میروم شهید راه اسلام میشوم، راه باز میکنم. یعنی ما برای این مسأله خالص شدیم. دنبال منافعی نبودیم که الان دنبال کنیم. ما برای خدا خالص شدیم. رفتیم پرونده تشکیل دادیم، عکس دادیم و آماده شدیم، گفتند منتظر باشید که به طرف جبهه حرکت کنید. به خانه آمدم و یک بلایی نازل شد که در جای خود توضیح میدهم. بعد دیگر دو سال خود را نفهمیدم.
تا 62.
حدوداً 61. از سال 59 تا 61 که من خود را دقیقاً نفهمیدم و عکاسی را کنار گذاشتم و خود را زندانی کردم. یک سری گرفتاری واقعا برایم پیش آمد یک روز همینطور بیهدف در خیابان راه میرفتم یکی از دوستان شاعر گفت: تو کجایی؟ گفتم: همینجا هستم. گفت: چرا به انجمن نمیآیی؟ گفتم: من شعر ندارم. گفت: بیا، سیاهی لشکر که میشوی! گفتم واقعا سیاهی لشکر میتوانم باشم؟ گفت: بله میتوانید (خنده). آنجا بیا ولی از انقلاب خبری نیست! همه جا متحول شده است به غیر از انجمنهای ادبی و آنها هنوز دارند راه خود را میروند. گفتم شوخی نکن! گفت بیا ببین. رفتیم انجمن دیدیم همه جا حرف از انقلاب و جنگ و این چیزها است ولی آن جا نیست. این چه حکایتی است و ما شروع کردیم به کار کردن. بعد کمکم یکی- دو جوان پیدا کردیم، بعد چند نفر حامی پیدا کردیم. بعد انجمن آرام آرام راه انقلابیاش را پیمود.
شعر انقلاب اسلامی آنجا ایجاد شد؟
بله! آنجا شعر انقلاب، وارد شد. دوستانی مانند آقای خاسته که در خمینیشهر بودند آمدند.
آقای سعید بیابانکی، که اهل آنجا بود هم میآمد؟
آن زمان آقا سعید در سنین نوجوانی بود. بعداً در کانون پرورش بودم که با سعید، نامه نگاری میکردیم و برایم شعر میفرستاد.
استاد! این مثنوی معروف «شهادت»: «سبکبالان خرامیدند و رفتند/ مرا بیچاره نامیدند و رفتند/ سواران لحظهای تمکین نکردند/ ترحم بر من مسکین نکردند
برای همان حال و هوای فضای سالهای دفاعمقدس است. درباره این شعر توضیح دهید.
عرض کنم دفاعمقدس اینطور بود که یک سری شعرهایی داشتیم مثلا همین «مرکب بیسوار» که وقتی برای سرکشی بچهها در جبههها میرفتیم، بچهها میخواستند این شعر را بخوانم. آوازه شعر آن زمان پیچیده بود.
«از این مدافعه بیفتح بر نمیگردیم
مگر که مرکب ما بیسوار برگردد»
مثنوی شهادت را فراموش نکنید.
نه. بعدها این مثنوی را سرودم شعر خُم سربسته بود که قبل از آن گفته بودم.
«به یازده خُم می گرچه دست ما نرسد / بده پیاله که یک خُم هنوز سربسته است»
برای چه سالی است؟
این هم حدوداً سال 62 یا 63 است. اول که وارد شدم، یعنی اوایل که وارد انجمن شدم با این شعر وارد شدم:
«هزار سد ضلالت شکستهایم/ کنونقوام ما به ظهور تو منتظر بسته است»
پس این «سبکبالان خرامیدند و رفتند» دقیقاً برای چه سالی میشود؟
سبکبالان بعد از قطع نامه بود.
حاج صادق آهنگران چطور این مثنوی را خواند؟
در اصفهان یک برنامهای ترتیب داده بودند که قرار بود آقای «سیدجلال محمدیان» این را بخواند. همان شب که قرار بود همایش در اصفهان داشته باشیم خبر آمد که امام خمینی از دنیا رفتند. به ما خبر دادند که همه از هم پاشیدند. بچههای دانشجو دستههای سینه زنی تشکیل دادند و... اینطور شد. بعد این مسائل گذشت و به تهران آمدم. با چند نفر از بچههای اصفهان که در دانشگاه تربیت مدرس در مقطع کارشناسی ارشد درس میخواندند.
چند نفر از بچهها برای ادامه تحصیل آنجا آمده بودند؛ بچههایی که در اصفهان با هم بودیم. من در جهاد دانشگاهی دانشگاه اصفهان کلاسهای فوق برنامه داشتم. اما اینجا آمدیم و بچههای تربیت مدرس مرا دعوت کردند و گفتند که فقط میخواهیم شعر بخوانید.
کدام شعر؟
همان شعر سبکبالان را تازه آورده بودم و به شهید آوینی داده بودم.
شعر را به شهید آوینی داده بودید؟
سید در یک حالت خاصی به سر میبرد. با شهدا بود، در خود فرورفته بود. هنوز دور جدید روایت فتح شروع نشده بود. بچهها گفتند برویم ببینیم چه خبر است. رفتیم سلام کردیم و نشستیم، دیدیم در خود فرورفته است. گفتم سید! من چه کار میتوانم بکنم؟ از کجا شروع کنم؟ میتوانم کمک کنم؟
به دفتر نشریه سوره رفتید او را دیدید؟
بله! به سوره رفتم. گفت بعداً یک شعری به اینجا بدهید.
شما را میشناخت؟
بله! میشناخت. با هم بودیم، منتها نمیدانست شعر شهادت را سرودهام.
فکر میکنم شهید آوینی با این برخورد میخواست شما را از سر خود باز کند.
احسنت! یک چنین چیزی. در حقیقت میخواست بگوید مزاحم ما نشو.
بگذار در حال خودم باشم.
بله! رفتم آنجا نشستم و این شعر را خواندم. یکی از بچهها پیاده کرد و به سوره دادم. اتفاقا سوره همان ماه هم شعر را چاپ کرد. بعداً به دانشگاهی برای شعر خوانی دعوت شدم و آقای آهنگران هم دعوت شده بود. بعد از خواندن شعر آمدم پایین دیدم که آقای آهنگران دارد گریه میکند. بچهها گفتند میدانید از وقتی که شعر را شروع کردید آقای آهنگران دارد گریه میکند! گفتم بالاخره یک حالی به او دست داده است. گفت: فرید چرا این شعر را به من نمیدهی؟! همینطوری خودمانی گفت. گفتم عزیزم تو خواستی و من به تو ندادم؟! گفت: الان میخواهم. گفتم فکر میکنم سوره، آقا سیدمرتضی این را چاپ کرده باشد. اگر چاپ نکرده بود من میدهم. رفته بود و دیده بود که چاپ کرده است. بعداً این شعر را چند جا خوانده بود.
این صدا پخش شد و شعر «مثنوی شهادت» معروف شد.
یک روز از خانه بیرون آمدم دیدم که همه جا این شعر را گذاشتند. تهران بودم، از شهرک راه آهن که خارج شدم دیدم دارند شعر را میخوانند. همه نوار این شعر را گذاشتند. هرجا رفتم، این شعر را شنیدم. گفتم چه شده است امروز این شعر را گذاشتند؟ آن زمان هم هرکسی میتوانست شعر را برای خود چاپ میکرد و میفروخت. یک چنین حالتی بود.
کپی میکردند.
کپی میکردند و آزاد بود.
واقعا استاد این شعر هم یک فضای حزنی دارد که دوستان رفتند، من ماندم. «چرا برداشتند این نردبان را/ چرا بستند راه آسمان را!» جا ماندن از قافله شهدا.
همه حزنهایی که من از رفتن دوستان داشتم، همه عواطفی که نسبت به انقلاب داشتم در این شعر تجلی پیدا کرد.
اگر اجازه دهید، چند مورد از شعرهایتان را بخوانم و راجع به آن صحبت کنید. این چند شعری که انتخاب میکنم جزو شعرهای بسیار معروف شما است و خیلیها شما را با این اشعار میشناسند. یکی آن شعر معروف و حماسی:
«سر نی در نینوا میماند اگر زینب نبود/ کربلا در کربلا میماند اگر زینب نبود»
از این غزل زیبای هفت بیتی بگویید.
تازه از اصفهان به مشهد رفته بودم. چند نفر از دوستان که با خبر شدند به دیدنم آمدند از جمله حاج آقای اکبرزاده، که دیگر از حال او خبر ندارم.
حاج محمود اکبرزاده، از اکابر و بزرگان شعر خراسان است.
بله! ایشان گفت: فرید برای حضرت زینب سلاماللهعلیها شعر داری؟ انگشت روی رگ غیرت ما گذاشت! یک دفعه به خود فرورفتم و سرم را پایین انداختم. گفتم: روسیاه هستم. ما اینقدر به مسائل انقلاب مشغول شدیم که اصل از یادمان رفته است. شما مرا به خودم آوردی، اما انشاءالله اثری خواهم داشت. به او قولی دادم. بعد ایشان که رفت، بلند شدم به حرم رفتم. وارد حرم شدم و زیارت کردم و پیش آقا ریشی گرو گذاشتم و گفتم آقا، بالاخره ما شیعه هستیم، شما حال مرا میدانی که چطور است، شرمنده هستم. اینجا آمدم که زبانم را گشایش دهی. من چیز دیگری نمیخواهم. هنوز از حرم خارج نشده بودم این مصراع بر زبانم جاری شد؛ «کربلا در کربلا میماند اگر زینب نبود». این در درونم غوغا کرد. تا به خانه برسم 3-2 بیت را گفتم. از آن طرف هم حاج آقا زم از تهران زنگ زد. میخواستم با آن حال پیش ببرم که آن حال مرا قطع کرد. گفت فوراً به تهران بیا. شعر را کامل کردم. البته آنطور که دوست داشتم تمام نشد. اما آغاز را خود آنها دادند. این شعر مربوط به خود آن بزرگواران است و در حقیقت خود آنها دادند. به یک بزرگواری رسیدم که گفت فرید میدانی همین مصرع چکیده چند کتاب است؟! گفتم نمیدانم، به من دادند، حالا این را نگه دارید، انتظار بیشتر از اینها برای ما است.
شعرهای زیادی از شما سر زبانها افتاده است.
مثلاً شعر حضرت زهرا (س) بود. هر کدام از اینها یک شأن نزولی دارد.
آن شب که دفن کرد علی بیصدا تو را/خون گریه کرد چشم خدا در عزا تو را
در این گزیده اشعاری که با عنوان «ترینه» دارید، چند شعر نیمایی دارید که این نیماییها با خیلی از افراد زیاده خواه دست و پنجه نرم میکند و فضاهایی دارد که هنوز پای انقلاب ایستادهاید. مثلاً آن منظومه بلند نیمایی ای عاشقان:
«من به نرخ روز نان که هیچ
آب هم نمیخورم!
هم چنان که ماه هاشمی تبار من نخورد.
در کویر کربلا
در بلوغ تشنگی
در کنار رودخانه فرات».
از حال و هوای این شعرها بگویید. این شعرها برای سالهای اخیر شما است دیگر؟
بله! عرض کنم که این شعر زمانی گفته شده است... گاهی اوقات مجبورم یک سری مسائل و اتفاقات و حالی که در درون خود دارم را با خود ببرم. نمیشود همه مسائل را اینجا گفت. زمانی که این شعر را گفتم به وضعیت جامعه نگاه میکردم. شما باید وضعیت جامعه را میدیدید که چطور است.
مگر چطور بود؟
این شعر آیینهای برای وضعیت جامعه آن زمان است که آقا تازه به رهبری رسیده بودند. یعنی جامعه در حال شدن بود که بعدا تحولی عظیم پیش آمد که قابل مقایسه نیست.
من این شعر را حدود ده سال پیش برای نخستینبار در نشریه سوره آقای وحید جلیلی دیدم.پس با این شرایط آن را دیر منتشر کردید؟
بله! این شعری بود که پرچم بچههای عدالت خواه بود. اتفاقاً چند نفر هم دعوت کردند و گفتند این شعر شعار بچههای عدالت خواه در دانشگاه است. کاربرد آن در دانشگاهها بود. آغاز آن هم این بود:
«زاهدی بزرگوار
هفت خط روزگار!
رند
کهنه کار
جرأت عبور از حوالیاش نکرده هیچ
یک نفس
نسیم درد و غم
پهلوانش از خوشی برآمده
گرچه خورده
صد دقیقه پیش، قوت هفت پهلوان.
جای سنگ
دیگ بسته بر شکم
عجب ریاضتی!»
این شعری بود که خیلی روی جامعه تأثیر گذاشت. همان زمان یک عده حتی به شکم خود نگاه نمیکردند. آنهایی که سطحی نگاه میکردند همینطور نگاه میکردند که یک دفعه اینطور نباشد! نگران شده بودند. خیلیها را نگران کرده بود.
بعدا در جامعه عمیق شد.
یک نکتهای در شعرهای اخیر شما هست؛ این است که مدام میخواهد بگوید من به ارزشها و آرمانهای انقلاب اسلامی وفادار هستم، به راه شهدا وفادار هستم.
من وفادار هستم. دلم به انقلاب پیوند خورده است، وفادارم دیگر! وفاداری پس دیگر چیست؟ چند وقت پیش، چند سال پیش یک صحبتی شده بود که فرید را میشود از انقلاب جدا کرد. یعنی بلایی به سر ما وارد شده بود، باران بلایی به سر ما باریده شده بود که فکر میکردند این به انقلاب لطمه میزند.
همان سال 88 را میفرمایید؟
قبل از آن.
هشتاد و چند بود؟ فکر میکنم 87 بود.
83 یا 84 بود. این حدودها بود و صحبتهایی در حوزه هنری شده بود که فرید آدم بیمسؤولیتی است! نمیدانستند اوضاع از چه قرار است. فکر میکردند من مقصر هستم و به سیم آخر زدهام و از انقلاب بریدهام. ما چنان پیوند خوردیم که جدایی پذیر نیستیم. مگر میشود انقلاب یک چیزی باشد و ما یک چیزی دیگر؟! در حقیقت ما متولد انقلاب هستیم. ما تولد یافته در سایه انقلاب هستیم. نمیشود طور دیگری فکر کرد. نمیتوانم، اصلاً آن چیزی که در درون من است را نمیتوانم بگویم، ولی این حرفی که شما میگویید حرف جالبی نیست. این حرف بدی است که میگویید میخواهید وفاداری خود را به انقلاب ثابت کنید! اصلا نمیشود اینطور صحبت کرد! شاید فرق ما هم با افرادی مانند آقای مخملباف همین باشد. نمیدانم را خواندید یا نخواندید، در آخر آدم را ناراحت میکند. یعنی چنان سیاه نمایی در آخر آن است شاید در آن زمان، همانطور که او میگوید باشد که راجع به خانوادههای شهدا گفته بود، اما اگر دقت کرده باشید ایشان در آنجا کار را از دست رفته تلقی میکند.
ناامید است.
بله! یعنی انقلاب یک چیز دیگری است و ما دوباره داریم انتقاد میکنیم. یعنی زمان شاه است و ما داریم از شاه انتقاد میکنیم. تمام این دردها را عنوان کردن، سیاهیها را بالا آوردن درست نیست. ما باید از درمانها هم صحبت کنیم که چه شده است؟ دارد چه میشود؟ خود ما صاحب انقلاب هستیم، ما باید در صحنه باشیم. باید در جای خود صبر کرد، در جای خود باید فریاد زد، ولی باید هوشیار بود که کجا باید فریاد بکشید، کجا باید سکوت کنید. در این سالها جاهایی بوده است که من سکوت کردم هر چند پر از فریاد بودم، اما به مصلحت سکوت کردم.
یکی از جاهایی که فریاد زدید، سال 88 بود که در دیدار با رهبری شعرخوانی توفانیای داشتید.
آنجا لازم بود. اتفاقا اگر در پیشگاه رهبری فریاد نمیکشیدم آن تأثیر را نداشت. من تا صبح آن روز برنامه نداشتم که به بیت رهبری بیایم. حالم خراب بود و مریض بودم. واقعاً صبح آن روز خوابی دیدم که مرا برانگیخت و همه چیز دست به دست هم داد که باید آنجا باشم. بلند شدم شعر را تنظیم کردم و به بیت رهبری رفتم و خواندم. در حقیقت آن فریاد از زبان مردم بود، فریاد انقلاب بود، فریاد من که نبود. از زبان من گفته شد. بعد از این جریان آقای صادقی رشاد را دیدم که گفت میدانید این شعر شما چه کار کرد؟ تکلیف را برای عدهای روشن کرد. یعنی عدهای این وسط مانده بودند و نمیدانستند که این طرفی یا آن طرفی هستند. تکلیف را روشن کرد.
چقدر دوست دارید در بزنگاههای انقلاب اینقدر صریح صحبت کنید و انقلابی باشید؟
من چیزی برای پنهان کردن ندارم.
بالاخره یکسری افراد این مواضع شما را دوست ندارند. شاید یک سری از دوستان شما باشند. سر موضوع انقلاب با کسی شوخی ندارید؟!
نه! وقتی پای انقلاب در میان باشد ما با هیچ کسی هیچ شوخیای نداریم. برای چه شوخی داشته باشیم؟ زمانی که در دانشگاه بودیم بعضی از بچهها در جایی میرفتند پنهان نماز میخواندند و ما آشکارا نماز میخواندیم. میگفتند مثلاً دیگران میگویند امل است. میدانید دیگر، بالاخره این مسائل بود. گفتم اگر امل بودن به نماز خواندن است، من امل هستم. سر نماز خواندن با کسی شوخی ندارم. من خداپرست هستم، من خدا را به یگانگی قبول دارم و یک مسلمان اهل تشیع هستم. من به این افتخار میکنم. شما چه میگویید!
استاد خیلی اوقات که خدمت شما میرسم بیشتر یاد شهدا میکنید. بیشتر دلداده شهدا هستید و در این فضاها هستید. این روزها با شهدا ارتباط میگیرید؟ ارتباطتان با آنها چگونه است؟ دلتان برای آنها تنگ میشود؟
حتماً. این مسائل در گذشته هم بود. زمانی که من با پدر شهید خرمیان ارتباط داشتم؛ من خدمت ایشان بودم. وقتی در یک مسألهای که در میماندم و میخواستم تصمیم بگیرم و نمیدانستم کدام طرف باید بروم، شب به خواب مادرش میآمد. حالا به غیر از اینکه به خواب من میآمد، ولی به طور منظم به خواب مادر خود میآمد و میگفت به فرید بگویید که این راه را نرود، آن راه را برود.
واقعاً گوش میکردید؟
بله! برای من حجت بود. چون خانواده آنها از مسأله من خبر نداشتند و به واسطه شهید خود باخبر میشدند. البته باخبر هم نمیشدند، فقط به من پیغام را میرساندند! چطور آدم نمیتواند بپذیرد؟ مطلب بالاتر از این حرفهاست. همین شعر شهادت امداد شهدا بود، اگرنه یعنی این شعر را من گفتم؟! من باور نمیکنم که این شعر را خودم گفته باشم. یعنی نه این قدرت را داشتم، نه این شور، نه این اشتیاق را. چون موقع شروع این شعر من این حال را نداشتم، مرا آن طرف بردند و پرواز دادند.
این روزها را چگونه سپری میکنید؟ شعر میگویید؟
این روزها شعر هم میگوییم. یک سری مسائل است که فعلاً نمیتوانم راجع به آنها صحبت کنم. به آخر کار میاندیشم. دارم یکسری مسائل را در جامعه رصد میکنم. این چیزی که میفهمم را فعلاً دارم ضبط میکنم تا ببینم اگر به یک نقطهای رسید که باید شعری گفته شود و فریادی کشیده شود آنجا آماده باشم. اگر به فریاد برسد.
از مسؤولان فرهنگی اخیراً کسی به شما سر میزند؛ چه مسؤولان حوزه هنری یا مسؤولان وزارت فرهنگ و ارشاد؟ یک اشارهای کنید.
عرض کنم که در زمان دولت نهم و دهم مسؤولان ارشاد میآمدند. اول آقای صفار هرندی بزرگوار به دیدار ما آمد. نخستین دیداری بود که با هم داشتیم و یک شب خوبی داشتیم. اتفاقا مثنوی شهادت را که ضبط کردم، یعنی این به صورت نوار است، در دستم بود، بعداً زنگ زدند که آقای صفار هرندی میخواهد بیاید، من این شعر را میخواستم یک بار دیگر گوش دهم که تجدید خاطره شود. دیدم آقای هرندی گفت چه گوش میدادید؟ گفتم شعر بود. گفت بگذارید ما هم گوش دهیم. سه یا چهار بیت که خوانده شد اشک ایشان سرازیر شد و بغضش ترکید. یک حال خوبی بین ما گذشت. ما انگیزه پیدا کردیم. البته انگیزههای ما از جای دیگر است، ولی این هم بالاخره بیتأثیر نیست. این توجهات بیتأثیر نیست. بعداً افرادی که بودند آقای حسینی بود و سایرین که با هم ارتباطی داشتیم. در دوره آقای روحانی اولین کسی که آمد آقای جنتی بود که متأسفانه اصلاً ما با درگیری مواجه شدیم. ایشان فهمیده و نفهمیده به ما بیاحترامی کرد.
به عنوان حسن ختام یکی از شعرهای خود را که تا به حال نخواندهاید، بخوانید.
نخواهد رفت با دنیاپرستان/ به یک جو، آب ما زیباپرستان.
گزارشی از دیدار صمیمانه با تنهاییهای فرید
احساس میکنم هیچ کاری نکردهام و نگرانم
سعید ناصری: از نسل جدید و عادت کرده به تلگرام و اینستاگرام و فیسبوک، البته به اندازه همنسلیهای کسی که جوانیاش را در راه شعر انقلاب و دفاع از آرمان محرومان و مقابله ابوذرگونه با ستمگران و مالاندوزان گذاشته است، توقع نیست که قادر طهماسبی [متخلص و معروف به «فرید»] را یادشان باشد. روزگار فراموشکار است؛ بویژه اگر برای کسی گرفتاری پیش بیاید. خود فرید دردمندانه و بزرگوارانه میگوید: «یک زمانی فرصت نبود سرمان را بخارانیم. روزگار همین است. توقعی ندارم. دوستان هر کدام گرفتاریهای خودشان را دارند».
عصر چهارشنبهای به همراه دوستان راهی آپارتمان کوچک فرید در حوالی خیابان انقلاب شدیم. قرایی به او میگوید: «رفقا خیلی وقتها دوست دارند شما را ببینند اما نگرانی از این موضوع که نکند خلوت شما را به هم بزنند، باعث میشود آنها را همراه نیاورم». فرید کنار سماورش مینشیند و برای ما صحبت میکند و ما متأثر از وضعیت تنهایی او هستیم. البته متأثرتر شدیم وقتی در پایان دیدار و هنگام بدرقه ما اشاره کرد که بسیاری از حرفها بین خودمان بماند و آنها را بازگو نکنیم.
دردآور است که شاعر بخشی از بهترین و ماندگارترین شعرهای انقلاب و دفاعمقدس باشی و الان همسایهها هم تو را نشناسند! فرید چند سالی است کمبیناییاش تشدید شده و الان تقریبا نمیبیند. زمان وزارت صفار هرندی، به اصرار وزیر و این بهانه که دوستان و علاقهمندان شما میخواهند شما را ببینند و دسترسی خانیآباد هم دور است، آپارتمانی کوچک و جمع و جور را در یکی از خیابانهای حوالی میدان انقلاب به او میدهند. البته او گلهمند است که بعد از دوره صفار و در دولت جدید احضاریهای آمده بود و گفته بودند باید تخلیه کند و کسی برای تمدید قرارداد اجاره نیامده بود. همین باعث میشود دل نازک و طبع ظریف فرید بشکند و خود مستقلا منزلی را رهن و اجاره کند. الان هم در آپارتمان کوچکی ساکن است که از طرف حوزه هنری موقتا در اختیار اوست.
قادر طهماسبی متخلص به «فرید» یکی از شاعرانی است که جوانیاش مصادف با حوادث انقلاب و دفاعمقدس بود. بعد از انقلاب و در دوران جنگ او را با شعر دفاعمقدس میشناختند. فرید در میانه به دنیا آمد اما اصفهان، تبریز، شیراز، مشهد و تهران شهرهای دیگری بودند که فرید طبع خود را در آن شهرها هم آزموده است و شعر گفته است و در محافل شعری و ادبی آنها حضور فعال داشته است. خودش میگوید: «ما سال ۶۰ و ۶۱ شروع کردیم و ولوله انداختیم در انجمنهایی که آن زمان راکد بودند و کسی نبود. بچههای تازهنفسی به میدان آمدند. محافل ماهانه داشتیم و با تمام دانشجویان ارتباط داشتیم. اصفهان همه جا حضور داشتیم. در کانونها، در دانشگاهها، در آموزشوپرورش و در همه مراسمی که برای شهدا برگزار میشد، حضور داشتیم. شبها هم در گلزار شهدای اصفهان به همراه پدران شهدا بیتوته میکردیم. شبهای عجیبی بود. قابل وصف نیست. شب و روز از هم جدا نبود و ما شهدا را درک میکردیم».
«عشق بیغروب»، «به رنگ خون»، «پری ستارهها»، «پریشدگان»، «ترینهها»، «پری بهانهها» از جمله آثار مکتوب فرید هستند و علاوه بر آن آثار، بسیاری از اشعار ماندگار روزگار ما، مانند «مثنوی شهادت»ی که صادق آهنگران آن را با مطلع «سبکباران خرامیدند و رفتند/ مرا بیچاره نامیدند و رفتند» میخواند و همچنین شعر «کربلا در کربلا میماند اگر زینب نبود»، سروده قادر طهماسبی هستند.
به گفته فرید او در هر عصری با یک شعر به میدان آمده است. بعضی از اشعار او در زمان جنگ را هنوز میتوانید روی قبور معطر شهدا در گلزار شهدای اصفهان ببینید. همچنان که اشعار اعتراضی او مناسب این روزهای فساد اقتصادی و ناکارآمدی اقتصاد هستند. اما او هنوز باور دارد هیچ کاری نکرده است و میگوید: «احساس میکنم هیچ کاری نکردهام و نگرانم. نه از باب تعارف که حقیقتاً نگران هستم. باید انگیزه لازم را پیدا کنم ولی افسوس! تنهایی و مریضی و گرفتاری دستم را تا حدودی بسته است».
بارزترین جلوه در آثار متأخر فرید، روحیه ضداشرافی و ضدیت با زراندوزی و ستم به مردم است. همچنانکه «مصطفی محدثیخراسانی» درباره او و شعرش میگوید: «از ویژگیهای خاص فرید این است که روشن و واضح هشدار میدهد و در مواردی که به حرفهایی، عمل نشده و اتفاقاتی افتاده است. وی پیشگام است و توانسته پیشرو حرکت کند». «رضا اسماعیلی» نیز درباره او معتقد است: «طهماسبی در شعر انقلاب در جبهه مردم است و شعرهای وی اعتراضی و ابوذرگونه است. هرجا انحراف میبیند با پرخاش و با لهجه مطالبهگرانه اعتراض میکند که چرا حق مردم تضییع میشود. در حوزه شعر دفاعمقدس هم اهل تذکر و یادآوری است و با حسرتی از دل برآمده به روح تلنگر میزند که نباید 8 فصل عشق را فراموش کنیم». وی در اثر ماندگار «آی مردم» میگوید: «چهره را از خشم، گندمگون کنید/ ترس را از شهر دل بیرون کنید/ تا به کی از فقر، مردم جان دهند/ زرپرستان سکه روی هم نهند؟» و از مردم میخواهد ساکت نباشند و: «عزم را بر غیرت سوزان نهید/ داغ بر دست زراندوزان نهید»
او در مجموعه شعر دیگری در ابیاتی با مضمون اعتراضی و ضداشرافی میگوید: «امیدم پشت آن دروازه مانده است/ به کوچ سرخ داغم تازه مانده است/ نخواهد رفت با دنیاپرستان/ به یک جو، آب ما زیباپرستان».
فرید در پاسخ به این سوال که این روزها چه میکند و آیا کار جدیدی هم دارد یا نه، میگوید: «باید برای کار کردن داغ شد و من هنوز داغ نشدهام. البته اینجا به همراه یک بندهخدایی که دانشجوی دکترای ادبیات است جلسات کتابخوانی مرتب داریم و همه جور کتابی هم میخوانیم. درباره کار جدید هم، پراکنده کار میکنم. هم روی داستان و هم روی شعر و البته شعر را نمیتوانم به حافظه بسپارم. قبلاً با یک وُیس رکوردر که خراب هم شده است شعرها را ضبط میکردم». او البته پیشنهاد ما را برای تعمیر یا تعویض وُیس رکوردش نمیپذیرد. فرید در شبکههای اجتماعی شبیه تلگرام و اینستاگرام هم فعال بوده است اما امروز کسی را ندارد که مطالبش را بهروز نگه دارد. هرچند هنوز اصالت را به کتاب و نوشتههای مکتوب میدهد و معتقد است خواندن کتاب صفای دیگری دارد.
او علاوه بر شعر، رمانی به نام «تلاوت» نوشته و در هر فصل از آن، به بیان بخشی از دغدغهها و درونیات خود پرداخته است. در تشبیهی زیبا، نوشتن را شبیه راه رفتن و شعر گفتن را شبیه مستانه راه رفتن میداند. توصیه خود او درباره این کتاب، خواندن فصل سیزدهم آن است که به اعتقاد وی از بقیه بخشها تندتر است و اصل کار هم همین است. وی در آن با عنوان «مرثیهای برای منتظران» به حوادث و ماجراهای فتنه سال ۸۸ پرداخته است.