بهزاد توفیق فر : روزی روزگاری پیرزن مهربانی بود که در کلبهای کوچک زندگی میکرد. یک شب که هوا سرد بود و باران میبارید، همینکه پیرزن خواست بخوابد، یکی در خانهاش را زد. پیرزن پرسید: کیه کیه در میزنه؟ صدایی گفت: منم منم راننده اتوبوس، خوردیم به چاله با 40 تا مسافر افتادیم توی دره. میشه بیام تو؟ پیرزن گفت: نه نمیشه! چون سقف خونهام داره میریزه و مسکن مهر هم خیلی وقته که مزخرف شده! پیرزن خواست بخوابد که دوباره در به صدا درآمد. پیرزن پرسید: کیه کیه در میزنه؟ صدای گرفتهای گفت: منم منم مسافر قطار بودم، خوردیم به هم داغون شدم. میشه بیام تو؟ پیرزن گفت: نه نمیشه! چون شما بیمه دارین و چیزیتون نمیشه! تا پیرزن خواست برود بخوابد، دوباره در زدند. پیرزن داد زد: مگه نگفتم شما بیمه دارین؟!! صدایی گفت: منم منم همسر همون راننده اتوبوسه. اومدم به شوهرم بگم قسطای اتوبوسو نداده، بانک حُکم جَلبشو گرفته. پیرزن خواست در را بازکند تا که آوازش آشکار کند که صدای ممتد بوق ماشین آمد و بعدش صدای آلوچه! پیرزن رفت بیرون دید یک پراید زده به همسر راننده و او را لواشک کرده. پیرزن خوشحال شد، سوئیچ پراید را برداشت و رفت تا سرویس مدرسه روستا را قبول کند!