ماه روی عالم درون خیمه نشسته و حجت تمام میکند. اصحاب، در زیارت حسین به عبادت میرسند و سراپا گوشند... حسین علیهالسلام از کشته شدن همه میگوید. هر که مرد ماندن نیست، برای رفتن آزاد است. جماعت اندک اما هر کدام یک لشکر و سپاه، جان آماده کردهاند برای حسین و مسیر حسین... پیشقدم میشود یادگار حسن. موج میزند عشق در کلامش...
«عموجان من هم شهید خواهم شد؟»
این را قاسمبنالحسن میپرسد... نوجوان ۱۳ ساله که حالا قرار است جای خالی حسن باشد برای حسین... مرگ برای او، احلی من العسل است... نه لباس رزم به اندازه اوست و نه زمان جنگیدنش... حرف حسین که باشد، هر منطقی بیمعناست... وقت رفتن است... زینب لاحول و لا قوه الا بالله میخواند، سبحانالله نمیافتد از زبان حسین از خیمه بیرون میزند، شعبهای از خورشید است... مردانه میجنگد، پسری که عشق به امامش، قدارههای خشمش را محکمتر بر دشمنان حسین میزند... دشمن ناجوانمرد، غافلگیرش میکند... شرح شهادت قاسم را انگار از روی فرق جدش علی بنابیطالب نوشتهاند... عمود، سرش را میشکافد فریاد عموجانش، غباری از غم به صحرا و دل حسین میآورد... دست و پا میزند یادگار حسن مقابل حسین... میهمان پدر و سربلند از این سرسپردگی. هنوز هم...
قصه قاسم، کافر مسلمان میکند... جماعتی، قرنهاست زمین خورده روضه این نوجوان مردند...