عبور میکنند از روز دهم ، از کربلا...
بدنهای پاره پارهای که روی زمین رها شده و کسی خاکشان نکرد...
از سکینه و رباب و سجاد عبور کرده بودند...
که با دستهای بسته و لباسهای به خاک نشسته مرثیهخوان جسم صد چاک حسین بودند...
عبور کرده بودند از نیزههایی که جسم مطهر حسین را در خودش غرق کرده بود...
عبور میکردند از کربلا
بدون حسین...، بدون علمدار...
نه علیاکبر و عباسی کنار زینباند که یاریاش کنند...
حالا چه بازگشتی؟
با دست بسته و شترهای بیجهاز...
به کوفه که میرسند، کربلا تکرار میشود...
دلها خون برای، آن کس که سپاهش غارت شد...
با لبهای تشنه شهیدش کردند...
به فدای آن کس که محاسنش به خون خضاب شد...
منتظران از بام و کوچهها کمین کردهاند، اسیر ببینند...
همانها که نامههای پر از التماسشان، حسین را روانه کربوبلا کرد...
ناگهان منتظران، قاتلین حسین شدند... آنان که صدای الهی العفو قنوت نماز شبشان دل سنگ را آب میکرد، کم آوردند در فهمیدن صدای پای حق...
کوفیان ایمان از کف داده هل هله میکشیدند...
حسین اما نگاهش با زینب بود، بر روی نیزه...
تندیسی از ظلم آلزیاد در شهر...
و چه دردی میکشید خواهری که سر در بدن داشت و تنها از برادرش مانده همین بلندمرتبه سر...
نمازهای نشسته زینب و خمیدگی قدش از همین جا شروع شد و بدرقه میکرد، نگاه نفرین شده کوفیان را...
حالا اگر سیل اشکها، کوفه را هم نابود کند کم است برای لحظهای که صدای هل من ناصر حسین را تنها خودش شنید و خودش...
زینب است و غیرت حیدر، در رگهایش
زینب است و سربازی امام زمان را از فاطمه به ارث برده...
زینب است و مظلومیتش بوی حسن را به مشام دل میبرد...
زینب است و خواهر حسین...
که سرش برود، حق خدا را ناحق نخواهد کرد...
زینب و روز یازدهم و فراقی که از همان روز، شکافت فرق حیات خواهر را...
زینب است و کربلایی که حالا هزار و چهارصد سال است، دریای اشک دنیا، که از خطبههای او جوشان است...
سلام علی قلب زینب الصبور...
چیزی عوض نشده، کل یوم عاشورا و کل عرض کربلا
مهدی فاطمه هم منتظر است...
نامه بیعتی هست تا برای ظهورش حواله شهر انتظار کنیم؟
او منتظر ماست که ما برگردیم...