نوشین نامداری: نام حسین لشکری با حماسه در هم آمیخته است. خلبانی که با هجوم عراق به مرزهای ایران به مواضع بعثیهای متجاوز حمله کرد و در یکی از ماموریتها هواپیمایش دچار سانحه شد و در خاک عراق به اسارت درآمد. تا سالها هویت و نام وی افشا نشد. صلیب سرخ از زنده بودن او اطلاع نیافت از همین رو در ایران نیز هیچکس از سرنوشت او اطلاعی نداشت. وی در مدت 6410 روز اسارت زیر شکنجه و تهدیدها نهتنها لب به افشای اسرار نظامی باز نکرد که تا پای جان در مقابل تطمیع مقامات عراقی ایستاد و هیچگاه علیه دولتمردان کشورش مصاحبه نکرد.
او اگرچه از نخستین اسرای جنگی ایرانی بود اما سالها پس از بازگشت نخستین آزادگان به کشور همچنان در بند بعثیون ماند. وی 18 سال در اسارت بود که دستکم نیمی از این مدت را به صورت انفرادی و دور از دیگر اسرا بوده است.
وی پس از بازگشت به کشور کوشید لختی از خاطرات اسارت خود را بنگارد. حاصل تلاش او تحت عنوان «6410» صورت کتاب یافت و چند بار تجدید چاپ شد. این روزها این کتاب براحتی در دسترس است و با رضایت خانواده و ناشر امکان دانلود رایگان آن فراهم شده است.
در سالهای اخیر خاطراتی از آزادگان منتشر شده که هر کدام رنگ و بوی خاصی دارد و در جایگاه خود ارزشمند است اما جنس خاطرات لشکری با دیگر آزادگان تفاوتهای چشمگیری دارد. طول اسارت او با هیچیک از آزادگان قابل مقایسه نیست. از طرف دیگر خاطرات مشترک بین آزادگان فراوان است اما از آنجا که لشکری مدت زیادی از دوران اسارتش را به صورت انفرادی تحمل کرده نکات منحصر به فردی در خاطراتش دیده میشود که در هیچ جای دیگر نمیتوان مشابه آنها را یافت. در ادامه به بیان 2 مورد بسنده میکنیم.
«سربازی بود به نام ستار، خیلی علاقهمند بود با من صحبت و شوخی کند. سعی کردم به نحوی اعتماد او را به خود جلب کنم. ستار تازه ازدواج کرده بود و بچهای در راه داشت. پدرش را در بچگی از دست داده بود و گاهی به شوخی به من میگفت اینجا بمان و با مادر من ازدواج کن. اسیران با چوب و تخته ماکتهای زیبایی از هواپیما درست میکردند. ستار با دیدن آنها علاقه عجیبی نشان میداد و از من خواست یک ماکت هواپیما برایش بسازم. بهترین فرصت بود چون میتوانستم در قبال ساخت ماکت از او چیزی بخواهم. ساخت ماکت هواپیمای بوئینگ 747 را شروع کردیم و از ستار برای ساخت آن چسب، کاغذ و خودکار گرفتیم. او میگفت هر چه میخواهی بگو تا برایت بیاورم. من با سکوت فقط تماشایش میکردم.
یکی از روزها ستار در کنارم ایستاده بود و از خانوادهاش برایم صحبت میکرد، از او خواستم خبر جدیدی از جنگ برایم بگوید. نگاهی به من کرد و گفت میخواهی رادیو برایت بیاورم. او متوجه بود من چه میخواهم. برای اینکه او را تشویق به این عمل کنم با لبخند خفیفی رضایت خود را اعلام کردم.... به نظر میآمد ستار میخواهد یک رادیو بدهد ولی منتظر فرصت است. چنانچه مسؤولان عراقی موضوع را میفهمیدند حتما ستار را به جرم جاسوسی و همکاری با دشمن تیرباران میکردند. سرانجام روز موعود فرارسید؛ آن روز ستار به تنهایی در محوطه هواخوری عهدهدار نگهبانی بود. من و چند نفر دیگر در محوطه بودیم و بقیه بچهها در آسایشگاه. در یک فرصت مناسب ستار خودش را به من نزدیک کرد... به من گفت حالت چطور است، من میروم. انشاءالله مبارک شما باشد!»
این روایت نیز خواندنی است و راوی ناگفتههایی است از احوال عراقیهایی که به اجبار پایشان به جنگ کشیده شده بود: «روزی یک ستوانیار یکم به نام حسن انصاری که حدود 45 سال داشت و 28 سال خدمت کرده بود به جای ارشد نگهبانها آمد. از افتخارات او این بود که مدت 5 سال از عمرش را در جبهههای جنگ گذرانده بود. میگفت من در جبهه قصد کشتن سربازان ایرانی را نداشتم و از خدا میخواستم من هم کشته نشوم. به من میگفت در این مدت شاید یکمیلیون فشنگ و 100 هزار آرپیجی زدم ولی هیچ وقت ایرانیها را هدف نمیگرفتم تا بدین وسیله خودم هم کشته نشوم، چون با خدا عهد کرده بودم، خدا هم دعای مرا مستجاب کرد. تعریف میکرد چندین بار خمپاره و گلوله آرپیجی در کنارش به زمین خورده است و دوستانش در سنگر کشته شدهاند ولی به او آسیبی نرسیده است...».
نکته قابل توجه این است که لشکری در خلال بیان خاطرات گاه و بیگاه به تحلیل وضع بعثیها و اوضاع و احوال منطقه میپردازد تا فضای روشنتری از آن سالها به دست دهد. مطالب غالباً مفصل نیستند اما درک روشنی از وضعیت کلی اسرا در اختیار مخاطبان قرار میدهد.
در پایان، بخشی از این کتاب را که مربوط به نمایش اعدام ساختگی شهید لشکری است مرور کرده و از شما دعوت میکنیم با مطالعه «6410» بیش از پیش با زندگی و مصائب این شهید سرافراز آشنا شوید.
«ناگهان در سلول باز شد، نگهبان داخل آمد و گفت: بیا بیرون! مسؤول با تو کار دارد. دست و چشم مرا بستند و 2 نگهبان در حالی که زیر بازویم را گرفته بودند مرا پایین برده سوار ماشین کردند. از چند خیابان و چهارراه و چاله و دستاندازهایی که در مسیر بود گذشتیم. خودرو متوقف شد. از سکوتی که بر اطراف حاکم بود و عدم تردد ماشینها و تاریکی مطلق میشد فهمید در خارج از شهر هستیم. نگهبانها خواستند مرا از ماشین بیرون بیاورند ولی با صدای بلند، شخصی آنها را از این کار باز میداشت. نگهبانها خود از ماشین پیاده شدند و مرا درون خودرو تنها گذاشتند. هر چه به ذهنم فشار آوردم نتوانستم حدس بزنم مرا برای چه به بیابان آوردهاند. ناگهان در کنارم صدای تیراندازی شنیدم. حدود 10 تیر شلیک شد و پس از آن هم چند تک تیراندازی کردند. سپس شخصی لباسم را کشید و مرا از ماشین پیاده کردند. زمین ناهموار بود و هنگام راه رفتن به سنگلاخ برخورد میکرد. به جایی رسیدیم که زمین پوشیده از شن و ماسه بود و صدای خشخش آن را زیر پایم میشنیدم. حس غریبی داشتم و به نظرم رسید باید این مکان میدان تیر یا میدان اعدام باشد. بهرغم ذهنیتی که داشتم مبنی بر اینکه دشمن هر کاری با من بکند مرا نخواهد کشت در آن لحظه برایم مسجل شده بود آنها میخواهند مرا تیرباران کنند. به یاد صحبتهای بازجو افتادم که میگفت: ایران گفته تو کشته شدهای و ما تو را میکشیم، آنها هیچ مدرکی برای زنده ماندن تو ندارند.
در دلم مرتب ذکر خدا را میگفتم و به یاد ملت و مردم خوبم افتادم. همسر، فرزند و پدر و مادرم را به یاد آوردم. آیا میشد بار دیگر آنها را ببینم؟ عرق سرد تمام بدنم را فرا گرفته بود و لبهایم خشک شده بود. خدایا زمان چه سخت میگذرد! ... یکی آمد جلو، دست مرا گرفت و به درختی تکیه داد. لحظاتی به همان شکل مرا نگه داشتند. دیگر برایم یقین شده بود حکم اعدام من نوشته شده و اینها منتظر فرمان آتش یا رسیدن مامور اجرای حکم هستند. تا کسی پای چوبه دار نرفته باشد نمیتواند لحظاتی را که بر من گذشته درک کند... دوباره یک رگبار شدید و طولانی شلیک شد... صدای خشخش پاهای شخصی روی شنها شنیده شد. او به طرف من میآمد. پیش خود گفتم دارد میآید مرا به درخت ببندد. ولی این کار را نکرد. چند دقیقهای سکوت همه جا را فرا گرفته بود. سرم بشدت درد میکرد. ناگهان سکوت بیابان با خنده دستهجمعی نگهبانان شکسته شد. نگهبانان با یکدیگر گفتوگو میکردند... یکی از آنها به من نزدیک شد و با خنده به زبان انگلیسی شکسته و بستهای گفت: مستر چطوری؟... دست مرا گرفت و کشید. گیج مانده بودم که چه بلایی میخواهد سرم بیاید که متوجه شدم نزدیک ماشینم. مرا به داخل راهنمایی کردند و پس از گذشت تقریبا 50 دقیقه به درون سلول خودم هدایتم کردند. وقتی به سلول رسیدم و چشم و دستم را باز کردند احساس شتری را داشتم که از کشتارگاه فرار کرده باشد».