حسام آبنوس: «فاطمه سلیمانیازندریانی» نویسنده جوان کشور که سال گذشته با رمان «به سپیدی یک رؤیا» کاندیدای جایزه ادبی «پروین اعتصامی» شد، سال جاری با مجموعه داستان «رد سرخ جامانده بر فنجان» که انتشارات شهید کاظمی آن را منتشر کرده، دوباره در بازار کتاب حضور یافت. این مجموعه از 10 داستان کوتاه تشکیل شده که مساله همسر دوم یا همسر موقت در این کتاب پررنگ است و به نظر میرسد ذهن نویسنده را بشدت به خود مشغول کرده است. بیشتر داستانهای کتاب حول محور خانواده میچرخد و با نگاهی نسبتا فمینیستی به موضوعات خانواده نگاه کرده است. روایتهای داستانها بر دوش خانمهاست و خب! طبیعی است نویسنده جانبدارانه به روایت دست بزند. برخی از زنهای این مجموعه داستان مورد ستم هستند و مردان اغلب مقصر جلوه داده شدهاند. از دیگر نکاتی که درباره این داستان باید عنوان شود این است که موقعیت و فضا در قصهها ترسیم نمیشود و خواننده هیچ تصویری از فضا و مکان داستان جز یک لوکیشن ساده نمیبیند.
مهمترین ویژگی این مجموعه دیالوگمحور بودن تمام داستانهاست و نویسنده توانایی خوبی در نوشتن دیالوگ داشته که با تکیه بر آن میتواند به موقعیت خوبی برسد. در ادامه نگاهی به داستانهای این کتاب کردهایم.
یک سوژه بکر برای نوشتن در داستان اول این مجموعه با عنوان «رد سرخ جامانده بر فنجان» که عنوان کتاب نیز از همین داستان وام گرفته شده، نویسنده با یک پایان شگفتانگیز خواننده را غافلگیر کرده است. تمهیدی که باید آن را دم دستیترین نوع پایانبندی دانست اما سوژهای که برای نگارش انتخاب کرده این پایانبندی را از خاطر میبرد. خالهای که پس از فوت خواهرش بهرغم میل باطنی و برای اینکه فرزندان خواهرش زیر دست «زن بابا» بزرگ نشوند تن به ازدواج با شوهر خواهر میدهد. از این منظر در داستان «رد سرخ جامانده بر فنجان» سوژه بکری دستمایه خلق یک اثر اجتماعی و خانوادگی شده و فضاسازی و دیالوگهای داستان بر جذابیت آن افزوده است. البته در پایانبندی نیز با توجه به اینکه خواننده غافلگیر میشود ولی نویسنده فضا را طوری رقم زده که نتواند پیشبینی آن را بکند و از این حیث نیز با توجه به پایان شگفتانگیز نویسنده توانسته موفق ظاهر شود.
داستان خوب در موضوع مدافعان حرم
داستان دوم این مجموعه با عنوان «روشنی میبارد» را باید یک داستان در فضای جنگ و ارتباط آن با جنگ امروز سوریه دانست. در این داستان هم باز نویسنده زاویه دوربین خود را در موقعیتی قرار داده که نتیجهگیری خلاقانهای را به خواننده ارائه کند. «سروش» شخصیتی که از حمله به حرم حضرت زینب(س) سخن میگوید و داستان با همین جمله آغاز میشود ولی در ادامه اطلاعات خیلی زیادی از او به خواننده ارائه نمیشود و تنها در حد همین اسم باقی میماند و نویسنده تلاشی برای معرفی زوایای این شخصیت به خواننده نمیکند، حتی به سختی نسبت او با زن داخل داستان روشن میشود و شخصیت مردی به نام «شاهو» که در حمله کومله، این زن را که خواهرش است نجات میدهد بیشتر به خواننده معرفی میشود. در تمثیلی که از زبان سروش عنوان میشود به خواننده نشان داده میشود که برای دفاع از سرزمین اسلامی با هر گرایشی مسلمین باید به هم کمک کنند. از این حیث یکی از داستانهای خوب در حوزه مدافعان حرم محسوب میشود.
پرداختن به یک معضل اجتماعی
«من و دیگری» عنوان سومین داستان این مجموعه است، دیگریای که تکلیفش روشن نمیشود و ارتباط او با «سینا» پسربچه داخل داستان مشخص نیست. این داستان نیز یکی از داستانهای اجتماعی این مجموعه است. داستان به ماجرای همسر دوم و عقد موقت پرداخته و معضل این قبیل زنها را به خواننده نشان داده است. البته نکتهای که درباره این داستان باید اشاره کرد این است که نویسنده تکلیف خواننده را با شخصیتهایی که وارد داستان میشوند روشن نمیکند اما یک موضوع بخوبی روشن میشود و آن تکلیف شخصیت «سودابه» داستان است و نشان میدهد تصمیمش را گرفته هرچند روزگار او را وادار به گرفتن چنین تصمیمی کرده است. این نشان میدهد بسترهای فرهنگی مسالهای به نام ازدواج موقت آنقدرها در جامعه فراهم نیست و دود آن به چشم جامعه زنان میرود و آنها برای فرار از مشکلاتی که برایشان فراهم میشود مجبور به تصمیمهایی برخلاف میل باطنیشان میشوند. داستانی که دیالوگمحور بوده و به نظر میرسد نویسنده در این مورد توانایی دارد، زیرا در داستانهای دیگر نیز این فن بخوبی پیگیری شده و در داستانها پیاده شده است.
داستانی سیاهنما از جنگ تحمیلی
«این یک مشت استخوان» میخواهد چه بگوید؟ نویسنده خواننده را با یک پیکر شهید مواجه میکند که علاوه بر پلاک حتی صورتی برای شناسایی ندارد اما به خاطر وخیم بودن اوضاع مادر نمیتوانند از او سوال کنند. سوال پیرامون یک نشانه در بدن پدر! انگشت یا انگشتانی که قطع شده اما علت آن در ذهن فرزندان نامفهوم است و بزرگترها با نوع برخوردشان مانع سوال پرسیدن بچهها شدهاند. مرور خاطراتی از 30 سال پیش بهانهای بیهدف برای رسیدن به سرنخهایی برای شناسایی پیکر بینشان شهید است. شهیدی که نه با اختیار بلکه برای گذراندن 6 ماه دوره اضطرار خدمت روانه جبههها شده و در روز ششم به شهادت رسیده است و حالا پس از 30 سال پیکری غیرقابل شناسایی آمده که دو انگشت در بدن ندارد و برای شناسایی پیکر، باید راز کهنه خانواده باز شود. شهیدی گمنام و بینشان که به اجبار به منطقه رفته و شهید شده است! نویسنده با فضایی که در این داستان ترسیم میکند، خواسته یا ناخواسته به داستانهای سیاهنما از دفاعمقدس تنه میزند.
از ازدواجهای فامیلی تا ازدواج دوم
«ماهیها روی آب» را باید یک داستان با درونمایه اجتماعی دانست. نویسنده سراغ معضلی به نام ازدواجهای فامیلی رفته و سعی کرده از زاویهای واقعبینانه به مساله نگاه کند. ازدواجهایی که حاصل آن اغلب چیزی جز سختی کشیدن زوجین نیست. هر چند در این داستان هم به سیاق داستانهای دیگر شاهدیم که شخصیت «مادر» علاوه بر تحمل رنجها، جوانترها را از ازدواج دوم مردان هراس میدهد و به آنها هشدار میدهد.
تصویری معوج از رزمندگان
نویسنده در داستان «غریب آشنا» به مسالهای ژنتیکی اشاره میکند و نشان میدهد که خون میکشد و جاذبه ایجاد میکند اما از این رهگذر باز هم روضه باز میخواند و تصویری حسرتآمیز از رزمندهها نشان میدهد که در روزگار پس از جنگ افسوس روزهای رفته را میخورند و در دل ابراز پشیمانی میکنند. «حسان» رزمندهای است که وقتی خبر اسارتش به همسرش میرسد او را ترک میکند و با تعبیر نویسنده «مهرش را حلال میکند و جانش را آزاد» این در حالی است که اواسط داستان آشکار میشود که او از حسان باردار بوده و پس از به دنیا آمدن نوزاد او را به خواهر و همسرخواهرش که نابارور هستند میسپارد و خود پی موفقیتش میرود. این داستان از منظر تکنیکی روایت قابل توجهی دارد و نویسنده زاویه روایت را پیوسته عوض میکند تا حالات شخصیتها را برای خواننده آشکار کند اما در پایان داستان از زبان «حسان» میگوید: یک آن به شهرام حسودی میکنم. من هم اگر بچهای داشتم خواهرزاده محسن و مرتضی بود. دلم برای خودم میسوزد که چرا این همه سال را از دست دادم. من هم میتوانستم یکی از این نشانههای زندگی را کنارم داشته باشم و با هر شیطنتش طعم زندگی را حس کنم». این داستان هم از آن دست داستانهایی است که به بهانه واقعنمایی در ورطه معوج نشان دادن باورهای رزمندگان رفته و سعی میکند این حالت افسوسهای آنها را برجسته کند.
داستان بیدفاع
نویسنده در داستان «بیگانهای از ما» باز هم علاوه بر اینکه سراغ مساله زنان، ازدواج دوم و... رفته اما فضایی را پیش روی خواننده ترسیم میکند که خواننده گیج و گنگ بماند. نویسنده تنها مساله زنان را دستمایه نوشتن کرده و برای اینکه بتواند فضایی خارقالعاده خلق کند موقعیتی گنگ را پیش روی خواننده باز کرده است. اگر از مضمون داستان گذر کنیم از نظر ترفندهای داستانی هیچ چیز قابل دفاعی ندارد.
طرح داستانی که گسترش نیافت
داستان «نه خیلی دور» فاصله زیادی با یک داستان دارد. شاید اگر بخواهیم بیرحمانه در موردش نظر دهیم باید بگوییم یک طرح داستان بلند است که نویسنده حوصله گسترش آن را نداشته و همان را با کمی فضاسازی غیرقابل باور منتشر کرده است؛ از این حیث که کاملا مشهود است که نویسنده تجربه شهری به نام نیویورک را ندارد و تنها یک اسم باقی مانده است. سوژه داستان سوژه خوبی است ولی هیچ پرداختی روی آن صورت نگرفته و خواننده تنها با چند دیالوگ که میان شخصیتها رد و بدل میشود روبهرو است؛ پسری عراقی (نعیم) که پدرش در جنگ تحمیلی کشته شده و دختری ایرانی (میترا) که پدر او در جنگ به شهادت رسیده است. این داستان میخواهد تقابل دو دیدگاه را نشان دهد که هر دو طرف درگیر جنگ، کشتههای خود را شهید میخوانند اما نویسنده کوششی نمیکند که علت افروخته شدن آتش این جنگ را روشن کند و این یکی از بزرگترین ضعفهای این داستان محسوب میشود. حتی شخصیت «نعیم» روی «صدام» دیکتاتور معدوم عراق تعصب دارد و با وجود اینکه پدرش در جنگ به عنوان سرباز اجباری حضور داشته و همین عامل کشته شدن او و آغاز تمام سختیهای زندگی خودش و مادرش بوده اما با این حال روشن نیست چرا روی شخصیت دیکتاتور رژیم بعث چنین تعصبی دارد. از این حیث باید گفت این داستان هیچ ویژگی ممتازی ندارد و جا داشت با پرداخت کافی تبدیل به یک داستان بلند و رمان شود.
داستان جشنوارهای
حال و هوای داستان «نگاهم کن» خواننده را یاد داستانهای جشنوارهای میاندازد و این گمان زمانی تقویت میشود که نگاهی به فهرست داستانهای کتاب میکنید و متوجه میشوید از 10 داستان، 5 داستان آن جایزه بردهاند. پس بیشک این داستانها هم از زمره داستانهایی است که برای سالگرد بمبگذاری در حرم امام رضا(ع) یا مرتبط با آستان قدس نوشته شده است. در این داستان خواننده تکگویی شخصیت اصلی داستان را میخواند که با همسرش برای ماه عسل(!) روز عاشورا به مشهد میروند و با آن حادثه خونین روبهرو میشوند. دیالوگها بشدت عاشقانه است و نویسنده در این داستان هم از تکنیک دیالوگنویسی استفاده کرده و خواننده را به عمق داستان خود کشانده است.
داستانی که نویسنده خط اصلی را فراموش میکند
«کفشهای قرمز خالدار» را باید داستانی پرکشش و خواندنی خطاب کرد. نویسنده با تعلیقی که در متن داستان ایجاد میکند و با اطلاعاتی که اندکاندک تزریق میکند اثرش را خواندنی میکند اما بلایی که گریبان این داستان را گرفته این است که نویسنده از اصل ماجرا منحرف میشود و فراموش میکند برای چه داستانش را آغاز کرده است. «نازنین زهرا» دختری است که بیمار است و نذر میکنند او را به پیادهروی اربعین ببرند تا شفایش را بگیرند اما در میانه مسیر و در حالی که چیزی به غروب اربعین نمانده دخترک گم میشود و ماجرای شفا و این مسائل فراموش میشود و تمام تلاش پدر و مادر معطوف یافتن او میشود در حالی که اصل داستان چیز دیگری بود. کشمکش مادر و پدر بر سر اینکه نباید دخترک را از شهر خارج کنند و یادآوری اینکه در آخرین سفر که با هواپیما و در هتلی در مشهد اسکان داشتند بیماری دخترشان تشدید شد، عاملی است که مادر رضایت ندهد دختر را به کربلا ببرند اما اینکه چطور راضی شده و حالا که راضی شده شفا میگیرد یا نه، روی هوا رها میشود. این شاید به خاطر این است که نویسنده بیهدف داستانش را آغاز کرده و به همین خاطر در نیمه راه وقتی دخترک داستانش در مسیر پیادهروی گم میشود خودش نیز همراه با شخصیتهای داستان به جستوجوی او میرود و همین که دخترک پیدا میشود داستانش را تمام میکند.