printlogo


کد خبر: 183070تاریخ: 1396/7/25 00:00
درباره فیلم سینمایی «مالاریا» ساخته پرویز شهبازی
رویکرد معکوس

حسین ساعی‌منش: درباره «مالاریا» می‌توانیم از همان اول فیلم شروع کنیم و عواملی را که ارتباط‌مان با فیلم را مخدوش می‌کنند، یکی یکی نام ببریم: اینکه مرتضی و حنا بدون هیچ دلیلی به یک راننده ون که در راه دیده‌اند این‌چنین اعتماد می‌کنند، اینکه آذرخش هم متقابلا هیچ ابایی ندارد که 2 تا جوان در راه مانده را که کس و کارشان معلوم نیست وارد جزئیات زندگی‌اش کند، اینکه رابطه مرتضی و حنا به این شدت دچار تنش شود و به همین راحتی هم حل شود، اینکه انگیزه مرتضی و حنا اصلا مورد توجه قرار نمی‌گیرد، اینکه تصمیم‌های شخصیت‌های قصه معقول نیست (مثلا نقشه نهایی مرتضی یا پیشنهاد او برای رفتن پیش جوجه رنگ‌کن)، اینکه بعضی از شخصیت‌ها بدون هیچ سرانجامی رها می‌شوند، اینکه سرانجام همان 2 شخصیت اصلی هم تحمیلی به نظر می‌رسد و... اما راستش اینها که گفته شد، هیچکدام مشکل اصلی نیستند. مساله اصلی همان چیزی است که فیلم، اساسا بر آن بنا شده: اینکه به بهانه آمدن 2 جوان غیرتهرانی به پایتخت، دوربین فیلمساز هم دنبال آنها راه بیفتد و وضعیت مورد نظر کارگردان را به تصویر بکشد. خب، وقتی همه چیز از داستان گرفته تا شخصیت‌ها حکم همین «بهانه» را دارند، نمی‌توانیم همان اول، از پرداخت آنها ایراد بگیریم. چون این مشکلات هم در واقع از دل همان مشکل اصلی بیرون آمده‌اند: اینکه تمام تلاش فیلم صرف «اجتماعی» بودنش شده است. در نتیجه، وقتی فیلم توانسته وضعیت رقتبار جوانان را نشان بدهد که در این شهر سیاه حرف دل‌شان را به «خدای کهکشون‌ها» می‌زنند و هیچ کسی هم به فکرشان نیست و حتی وسایل‌شان را هم بیرون می‌ریزند (اصلا هم اهمیتی ندارد که طرف چندین ماه اجاره خانه‌اش را نداده و در حالی که صاحبخانه‌اش ضرب‌الاجل تعیین کرده، همه‌چیز را ول کرده و دارد «شیر»های سطح شهر را به دوستانش نشان می‌دهد) و از آن هم بدتر، وقتی نیمه شب با لباس پاره و هیبت خونی در خیابان آنها را می‌بینند که دارند توی یک ماشین پارک شده را دید می‌زنند، دستگیرشان می‌کنند (با تاکید بر اینکه «مگه گشت کسی رو الکی می‌گیره؟»)، دیگر فرض را بر این گرفته که رسالتش به پایان رسیده و توانسته به خوبی جامعه این روزها و سال‌ها را برای مخاطبش شرح دهد و آسیب‌شناسی کند. طبیعی است فیلمی که از ابتدا با این تصور شکل گرفته، برای آن ایرادهایی که اول گفته شد، اهمیت خاصی قائل نمی‌شود. نکته ناراحت‌کننده‌تر اما این است که انتخاب این راه برای ساختن فیلم، دقیقا برعکس همان راهی است که «دربند» طی کرده و تبدیل به فیلم موفقی شده بود. در آنجا با شخصیت اصلی همراه می‌شدیم و آنچه که در اولویت بود خود شخصیت فیلم بود و فیلم با تمرکز بر شخصیت و حوادثی که برایش رخ می‌داد، می‌توانست نهایتا در ترسیم وضعیت شهر هم (که اتفاقا آنجا هم پای یک غیرتهرانی در میان بود) موفق باشد. اما «مالاریا» با اینکه کارگردانش قبلا مسیر موفقیت را آزموده، اصرار دارد با تغییر دادن اولویت‌ها، هر چه بیشتر تبدیل به فیلمی اجتماعی شود. غافل از اینکه این رویکرد، نه تنها مخاطب را از فضای فیلم (اگر اصلا قصدی برای فضاسازی بوده باشد) دور می‌کند، بلکه به همان میزان از دغدغه‌های «اجتماعی» هم که در جای‌ جای فیلم به چشم می‌خورد، رنگی از تظاهر می‌زند و باعث می‌شود هر چه بیشتر توی ذوق مخاطب بزند. همین مساله باعث می‌شود تلخی فیلم (که در نمونه مشابه «دربند» تاثیرگذار از آب درآمده بود) یا مثل مورد بیرون ریختن وسایل آذرخش ابلهانه باشد، یا مثل پایان فیلم تحمیلی.
به این ترتیب «مالاریا» با طی کردن مسیر معکوس، تمام پتانسیل‌هایش را به باد می‌دهد، در حالی که می‌توانست به فیلم تاثیرگذاری تبدیل شود. اما حالا تنها تاثیرش همین حسرت است؛ حسرت از اینکه فیلمی با این قابلیت‌ها و در حالی که کارگردانش قبلا تجربه موفقیت‌آمیزی داشته، هیچ همدردی‌ای را برنمی‌انگیزد و پس از مدتی فراموش می‌شود.
 


Page Generated in 0/0088 sec