حسین ساعیمنش: هر کسی رازی دارد؛ یکی خودش را به دیوانگی زده تا از عشق جنونآسای همسرش درامان باشد، یکی از کابوس خیانت همسرش در عذاب است، یکی به دنبال مال و اموالی است که زمانی از دست پدرش در آمده، یکی با پیرمردی پولدار و نفرتآور همدم شده که تنها نباشد، یکی به نفع دیگری آدم میکشد، برای اینکه سقفی بالای سرش باشد تن به سرقت میدهد و از تاریکی هم میترسد، چون در کودکی در همین تاریکی مورد آزار ناپدریاش قرار گرفته ولی همه جا تاریک است. چند روزی است برف میبارد و بند نمیآید. برق میرود و همه جا جز با نور شمعی روشن نمیشود. همه جا غرق در تاریکی شومی است؛ خانهها، تیمارستان، جاده و آسانسور. هر گوشه خیانتی نهفته. توطئهای در کار است. سکوت مرگباری خانهها را فراگرفته. آدمها چیزی بروز نمیدهند ولی هر کدامشان با کابوس، عذاب و رازی زندگی میکنند. در پس چهره سرد هر کدامشان، خباثت و رنج با هم پنهان شده و هر از گاهی خود را نشان میدهد. اگر این تاریکی بگذارد...
***
اگر «خفگی» را ندیده باشیم هیچ بعید نیست با خواندن جملات بالا سری تکان بدهیم و با خودمان بگوییم الان دیگر در سینمای آنطرف آب هم کمتر فیلمی پیدا میشود که بشود چنین جملاتی دربارهاش گفت اما اگر «خفگی» را دیده باشیم میدانیم فریدون جیرانی در سال 96 و در همین ایران، فیلمی ساخته که هیچ سنخیتی با سینمای غالبا یکنواختمان ندارد و در اتمسفری یکسر متفاوت نفس میکشد، البته باز هم چیزی از بهتزدگیمان کم نخواهد شد. با خواندن جملات بالا یاد فیلمبرداری سیاه و سفید بینظیر فیلم میافتیم (بله! فیلمبرداری سیاه و سفید برای فیلمی که شخصیت اصلیاش از تاریکی میترسد و به محض رفتن برق، شمع روشن میکند!) و تلاش تحسینبرانگیزی که صرف خلق این حالوهوای متفاوت و جذاب شده. به این فکر میکنیم که «خفگی» احتمالا جسورانهترین فیلمی است که این سالها در سینمای ایران تولید شده و نمیشود علاقه سفت و سخت جیرانی به این نوع سینما را که منجر به ساخت چنین اثری شده، نستود. تماشای «خفگی» در میان فیلمهایی مثل «سارا و آیدا» و «مالاریا» و «تابستان داغ» و فیلمهای بسیار دیگر ایرانی (فارغ از کیفیت مستقل هر فیلم)، مثل این است که هنگام راه رفتن در میان آپارتمانهای یکرنگ و یکشکل، ناگهان به قصر باشکوهی بربخوریم که هر گوشه و زاویهاش خیرهکننده است. طبیعی است شگفتزده میشویم و کاری جز تحسین از ما برنمیآید. مخصوصا که فیلم، با آثاری که صرفا متفاوتند فرق میکند؛ هم حالوهوای غربی بر آن حاکم نشده و هم فیلمنامه و اجرای مضحکی ندارد. نه تحمیلی به نظر میرسد و نه غریبه است. به نظر میرسد واقعا با عمارت باشکوه و بینظیری روبهرو شدهایم و حتی میتوانیم از تحلیل و بررسی آن صرفنظر کنیم و از نفس «حضور»ش در میان آپارتمانها لذت ببریم ولی حیف که فیلم چنین اجازهای نمیدهد... رمز و راز و خباثت و خیانت میتوانند در پردهای از ابهام بمانند ولی فیلم، «عشق» را هم به اینها اضافه میکند. اینجا دیگر نمیشود چیزی را پوشاند. شخصیتها نمیتوانند تودار باشند و چیزی بروز ندهند. باید عشقی را که شکل گرفته به تماشاگر نشان بدهند. یعنی باید شخصیتها خودشان را عیان کنند. انگیزهها و رفتارهایشان را قابل درک و ملموس کنند تا تماشاگر آن عشق را باور کند. این همان چیزی است که «خفگی» را از آسمان به زمین میآورد. هر چقدر شخصیتها در تاریکی و ابهام اولیه فیلم جذابند، اما وقتی باید از وجوه دیگر خودشان رونمایی کنند چیزی ندارند و همین باعث میشود در نظرمان همه چیز از آن چشمگیری حیرتآور فاصله بگیرد. انگار فیلمساز از دل آن عمارت باشکوه بیرون آمده و قبل از اینکه کاملا مسحور شویم، دستمان را گرفته و برده داخل قصر و تازه آن موقع متوجه میشویم قصر هیچ ستونی ندارد. آن موقع است که قصر بر سرمان خراب میشود و به این فکر میکنیم که اگر «خفگی» بیش از این پتانسیلهای خودش را میشناخت و از محدوده آنها خارج نمیشد (تقریبا مثل «پرده آخر» واروژ کریممسیحی) میتوانست به یکی از بهیادماندنیترین آثار سینمای ایران و طبعا فریدون جیرانی تبدیل شود و حتی نوعی از سینما را که مدتهاست فراموش شده، دوباره احیا کند اما حالا همه چیز از دست رفته. جز ویرانهای باقی نمانده و آرزو میکنیم کاش هرگز وارد قصر نشده بودیم... . در مقابل «خفگی» میتوانیم 2 موضع متفاوت داشته باشیم؛ میتوانیم همچنان صرفا به خاطر ساخت چنین فیلمی جسارت سازندهاش را تحسین کنیم و امیدوار به آثار دیگرش باشیم و در مقابل، میتوانیم با سرخوردگی بگوییم آن تحسین اولیه دود شده و جای خود را به افسوسی داده که با آثار دیگر فیلمساز هم قابل جبران نیست. هر دو موضع قابل درک است. بستگی دارد به این ساختمان چطور نگاه کنیم؛ ویرانه «عمارت باشکوه» را ببینیم یا «ویرانه»
عمارت باشکوه را.