خودم رو که جلوی آینه دیدم، یک لحظه شوکه شدم... حس کردم خیلی شبیه بعضی از دوستام هستم... اَه لعنتی... دکتر همهمون یکی بود. باید آرایشم رو عوض کنم، نه... الان این فرمی مده، اونا برن یه مدل دیگه ابرو بردارن، عَملیا... بیخیال، اصلا این چیزا مهم نیست. مهم اینه که تو ۳۸ سالگی، از نگاه دیگران میشه فهمید، هنوزم مثل بیست سال پیش، جذابم یا نه. الانه که دوباره عین اون وقتا، خواستگارا پاشنه درو از جا دربیارن و مامان باز طاقچه بالا بذاره که دخترم تازه لیسانسش رو گرفته، میخواد درسشو ادامه بده. قربون مامان روشنفکرم. خودم خانوم خودمم و آقای خودم، شوهر کیلو چنده؟!
آخخخخی، عاشقای بیچاره... حتما همشون مثل پسردایی سروش که افسردگی گرفت و تا بعد سربازیش دیگه اسم ازدواج رو نیاورد، سر به کوه و بیابون میذارن.
خاک تو سر الهه، مطمئنم تا فهمید سروش خواستگار من بوده انقد عشوه اومد که قاپشو دزدید، حالام هی عکس سفرا و دورهمیاشونو میذاره تو گروه، به خیال خودش منو دق بده. آره جون عمهات! منم نمیدونم نشستی تو خونه پوشک بچه عوض میکنی.
تازه سه سالم از من کوچیکتره عفریته. هی گفتم عین من یه گربه نگه دار، حالا بهجای مامی بگه میوو، چه فرق میکنه؟ تازه کلی هم کلاس داره. گوش نداد. سه تا بچه...خخخخخ. حسود خانوم رفت دکتراشم گرفت که مثلا بگه ماهم بعله. آخرش چی، باید دستش جلوی شوهرش دراز باشه که شاید دو قرون خرجی بهش بده. هی خودش رو هم دلداری میده که من مثل ملکه نشستم تو خونه، هرچی اراده کنم شوهرم تهیه میکنه، نه آلودگی و ترافیک اذیتم میکنه، نه غرغر ارباب رجوع. به خیال خودش داره بهم تیکه میندازه. بدبخت خبر نداره ملت چقد منشیای خوشگل و خوشتیپ رو تحویل میگیرن.
تازه چشمکای گاه و بیگاه رئیسم بماند. الانم منو با این قیافه جدید ببینه حتما دیگه تا جواب مثبت نگیره، دست از سرم برنمیداره. کورخونده، من عمراً قبول کنم زن مخفیاش بشم. اما حالا اگر اصرار کنه شاید... یعنی اصرار می کنه؟! خدا کنه مامان رضایت بده...
ادامه دارد ...