printlogo


کد خبر: 184743تاریخ: 1396/9/1 00:00
نگاهی به کتاب بگو ببارد باران اثر مرضیه نظرلو
اشک آسمان بر قلب زمین

حسین قرایی: «حرمان هور» مجموعه دست‌نوشته‌های شهید «احمدرضا احدی» نفر اول رشته علوم تجربی در کنکور است. شیدایی این شهید باعث شد در دوران دانشجویی، لاجرعه این  کتاب را سر بکشم. این کتاب به سعی استاد علیرضا کمری نوشته شده بود که در نوع خود جذابیت داشت. چند وقتی است کتاب «بگو ببارد باران»، زندگینامه مستند شهید احمدرضا احدی به قلم خانم «مرضیه نظرلو» منتشر شده است. خوش‌خوان بودن این کتاب و محوریت آن با شهید احمدرضا احدی باعث شد چند سطری درباره آن بنگارم.
1- عکس روی جلد کتاب توجه علاقه‌مندان به کتاب را جلب می‌کند؛ کارت عضویت کتابخانه مرکزی دانشگاه شهید بهشتی که با عکس سیاه و سفید (البته عکسی که با چسپ روی جلد کتاب یا همان کارت عضویت کتابخانه قرار گرفته) زیبا‌تر شده است. سیاه و سفید بودن عکس، چهره معصومانه  شهید احدی را ضریب داده و کارت عضویت کتابخانه شهید، کار زیبایی است که به ذهن طراح جلد «علی‌اصغر بهمن‌نیا» رسیده است و خوب جلوه می‌کند.
2- نویسنده کوشیده است اطلاعات مستند و مستدلی از زندگی و سیره شهید ارائه دهد. او در «بگو ببارد باران» به گونه‌ای عمل می‌کند که شخصیت مستعد و مومنانه شهید احدی بخوبی تصویر شود. ترسیم شهیدانه زندگی احمدرضا احدی در چارچوب مستندی فاخر بیان شده است. نویسنده تا آنجا که توانسته لفظ ناخوش سانسور را پس زده و به زندگی شخصی و مومنانه و امروزی شهید احدی توجه کرده است. ارائه نگاه هنری از زندگی و زیست شهیدانه احمدرضا احدی در سطرسطر کتاب «بگو ببارد باران» نمایان است. گاهی اوقات نویسنده فضای مستند را به فضای «رمان‌گونه» پیوند می‌زند و آنجاست که قلمش در اتمسفر عاطفه و تخیل و احساس جلوه‌نمایی می‌کند: «تو هم پریدی از عالم محدود، خود را به دریای بی‌نهایت ازلی و ابدی وجود رساندی تا در امواج بیکرانه الهی غرقه شوی و به نظاره کشتی‌نشینان عادات سخیف بنشینی. گاهی نیز در حالی که در شادی و قهقهه مستانه‌ات در کنار یاران صدیق «عِندَ ربهم یرزقون» بودی، آرام و بی‌صدا طوری که حتی شیشه تنهایی بازماندگانت ترکی برندارد، سراغ‌شان می‌آمدی».
 (بگو ببارد باران، صفحه 101)  
هرچند در این عبارت اندیشه و کلام حضرت امام خمینی(ره) و سید شهیدان اهل قلم آوینی به چشم می‌خورد ولی با هوشمندی نویسنده در چینش و استفاده از واژه‌ها، خلاقیت قابل تحسینی از وی در فن نویسندگی جلوه‌گر می‌شود.
3- قلم خانم نظرلو، در این کتاب بی‌آلایش و ساده است. سادگی‌ای که در بستری از زیبایی غوطه می‌خورد. او در این کتاب با توجه به جست‌وجو‌ها و بررسی‌هایی که انجام داده و «حرمان هور»  را زیر و رو کرده، به شخصیت عارفانه شهید احدی پی برده و در هر صفحه کتاب عارف بودن این شهید نمایان است. تا آنجایی که اشعاری با همین حال و هوا در کتاب رایج می‌شود، مثل بیتی از «سیدحسن حسینی» که البته در کتاب نام شاعرش ذکر نشده است:
«صفایی ندارد ارسطو شدن
خوشا پر کشیدن پرستو شدن»    
در پایان با برشی از این کتاب زیبا که توسط نشر «نارگل» منتشر شده، شما را دعوت می‌کنم که آن را مطالعه و به دیگران نیز معرفی کنید: «نزدیک غروب که می‌خواستید دوباره به قله برگردید، توی سنگر اجتماعی، مرد تنومند سی و چند ساله‌ای را دیدید. زیرپوش به تن داشت و سبیل‌های پرپشت و خالکوبی‌هایش بد جوری توی ذوق می‌زد. داخل سنگر نشسته بود و با بی‌اعتنایی سر می‌چرخاند. تکلو جلو رفت و پرسید: «اینجا چیکار می‌کنی؟ از کجا اومدی؟»
مرد گفت: «از همدان اومدم».
خیالتان راحت شد که ایرانی است. تکلو باز پرسید: «چرا با لباس شخصی اومدی؟» مرد که از 7 دولت آزاد بود، خیلی راحت گفت: «عشقم کشیده اینطوری بیام». تکلو قانع نشد و پاپی‌اش شد که چرا به او لباس نداده‌اند. او هم در حالی که دستش را در جیب شلوارش می‌کرد تا سیگاری بیرون بیاورد، خیلی صریح گفت: «ببین داداش! من اعتیاد دارم، چند بار خواستم ترک کنم، نشده. مادرم گفته اگه می‌خوای واقعاً ترک کنی باید بری جبهه. الانم اومدم اینجا، بلکم ترک کنم». تو مبهوت رفتار و سیگار گوشه لبش بودی و می‌دانستی که دشمن براحتی کمترین نور را شناسایی می‌کند؛ در همان حال که برای نماز مغرب آماده می‌شدی، گفتی: «این سیگار، کار شناسایی نظامی می‌کنه، خاموشش کن!»  تازه‌وارد دو پک دیگر به سیگارش زد و با بی‌میلی آن را به گوشه سنگر انداخت اما دلش طاقت نیاورد و چند لحظه بعد، سیگار دیگری را آتش زد و شروع به خواندن ترانه کرد. سلام نمازت را که دادی، نگاهش کردی. توی حال خودش بود. گفتی: «ببین آقا! این قله‌ها چند روز تحویل برادرهای ارتش شده. اون‌ها که نمی‌دونند تو برای ترک اومدی، فکر می‌کنن بسیجی‌ها دارن ترانه می‌خونن؛ اگه می‌خوای بخونی، یه شعر دیگه بخون».  مرد که با فرهنگ جبهه آشنایی نداشت، صورتش برافروخته شد و  با عصبانیت فریاد زد: «من هرچی دلم بخواد می‌خونم».  مشاجره بالا گرفت. مرد اسلحه کنار سنگر را برداشت و به سمت تو نشانه رفت. تکلو و بخشی وحشت‌زده می‌خواستند او را آرام کنند. بلند شدی و برای نماز عشا قامت بستی. بالاخره تلاش بچه‌ها، تازه‌وارد را آرام کرد. اسلحه را کنار گذاشت و در گوشه‌ای از سنگر نشست. نمازت که تمام شد سراغش رفتی. از او کوچک‌تر بودی. نجواگونه با او شروع به صحبت کردی. یک ساعتی که گذشت بلند شد و به سمت تکلو و بخشی که شاهد گفت‌وگو‌های شما بودند، رفت. پیشانی‌شان را بوسید و گفت: «امان از رفیق بد! من تازه شما رو پیدا کردم». (همان، صص 36-35)
 


Page Generated in 0/0059 sec