ساعت 6 شب
ما تازه به خانه پدربزرگ رسیدیم. خاله سوگل در آشپزخانه مشغول یک مدل میوهآرایی است که در اینترنت بلد شده است تا وقتی خانواده نامزدش میآیند چشم خواهرشوهرش از کاسه دربیاید. البته میوهها آنقدر زیاد است که چشم من که با خانواده شوهرش نسبتی ندارم هم از کاسه درآمده. از میوههای داخل آن ظرف بزرگ، من فقط هندوانه و موز و انارش را میشناسم. نمیدانم باقی محتویات ظرف خوردنی است یا تزئینی.
ساعت 7 شب
دایی سهیل که به دستور مادر رفته بود گل بخرد هم رسید. قرار شده مادر من که دیپلم گلآرایی دارد خانه را با این گلها بیاراید که خانواده نامزد خاله سوگل یک وقت فکر نکنند پدربزرگم اینها دخترشان را از سر راه آوردهاند. مادر با دیدن گلها ناگهان جیغ کشید و با دایی سهیل دعوا کرد که چرا گل مصنوعی خریدی؟ دایی سهیل گفت که پول خرید صد و پنجاه سبد گل طبیعی را نداشته و در عوض میشود به همین گلها آب زد تا طبیعی به نظر بیایند. طفلک پدر بزرگ و مادر بزرگ با جیغ مادر از خواب پریدند.
ساعت 8 شب
پدر بزرگ دارد دیوان حافظش را نشانهگذاری میکند که این شب یلدایی بتواند یک فال خوب برای همه بگیرد و خوشحالشان کند. پدر به پدر بزرگ میگوید که بیخیال آن دیوان حافظ سنگین و قدیمی بشود و به جایش خودش با اپلیکیشن فال حافظ برای همه فال میگیرد. پدربزرگ که نمیداند اپلیکیشن چیست لبخندی تحویل پدر میدهد و دوباره مشغول پیدا کردن اشعار خوب دیوان حافظش میشود. خاله سوگل همچنان درگیر میوههاست.
ساعت نه شب
بالاخره میهمانها میرسند. بعد از احوالپرسی و خوشآمدگویی میهمانها گرم صحبت میشوند. پدربزرگ و مادربزرگ منتظرند تا میهمانها صحبتهایشان تمام شود و آنها هم فال بگیرند و خاطره تعریف کنند. صحبتها تمام شد اما میهمانها مشغول گوشیهایشان شدند و منتظر فال حافظ پدر بزرگ نماندند. خاله سوگل و مادر با کمک هم ظرف میوه را از آشپزخانه بیرون میآورند تا وسط مجلس بگذارند اما ناگهان برادر کوچولوی داماد که مشغول بازی است خودش را به ظرف میوه میزند و همه میوهها پخش زمین میشوند.
ساعت 10 شب
بعد از کلی دعوا و مرافعه و تلاش برای مهار داماد عصبانی و نجات طفل از دست برادرش بالاخره همه خسته میشوند و یک گوشهای مینشینند. فرش خانه از آب میوههای له شده زیر دست و پا حسابی خیس شده و عوض شده... خاله سوگل هم خودش را در اتاقش حبس کرده و بیرون نمیآید. حسرت یکی از آن میوههای عجیب و غریب به دلم ماند. میهمانها کمکم بلند میشوند و میروند. خانه خیلی ساکت شده. پدربزرگ دیوان علامتگذاری شدهاش را روی طاقچه میگذارد و میرود تا بخوابد.