شبی در خواب دیدم قصه یک باغ زیبا را
که در آن باغ پر بود از گل خوشبوی دانشجو
حراست باغبان مهربان آن گلستان بود
و بعضا کود می پاشید آنجا روی دانشجو!
غذای هفترنگ سلف را دیدم و پرسیدم
کجا رفته است تخم مرغ و کو کوکوی دانشجو؟
و جوجه قدّ شست پای بهداد سلیمی هم
فراهم بود تا افزون شود نیروی دانشجو!
برای خودروی استاد، پارکینگی مهیا شد
ولی در کوچههایش پارک شد یابوی دانشجو!
اگر آنجا عصای دست استاد است آسانسور
ولی خوب است حال کشکک زانوی دانشجو
یکی از خواهران میگفت من چیزی نمیخواهم
فقط باشد مدام اینجا به راه اردوی دانشجو
و دیگر سرعت اینترنتش چون یوز ایرانی
که یوزی تیرخورده، مُرده در پهلوی دانشجو
تمام هفتخان باغ هم نابود شد گویا
فقط مانده است از آنها همین لولوی دانشجو!
عجب رویای بیربطی به دانشگاهمان دیدم
نمانده هیچ چیز از دانش و از جوی دانشجو
و حالا رحم باید کرد بر این خواب و بر شاعر
جوان سر به زیر و البته پُرروی دانشجو!
«هواخواه توام جانا و میدانم که میدانی»
نرنج از این کلام تند و خلق و خوی دانشجو