حسین قدیانی: در شهرکرد، سالها پیش، نشستم پای صحبت پیرمردی که هم پدربزرگ 3 شهید بود؛ هم پدر 3 شهید بود؛ هم پدرخانم سردار شهید غلامرضا کاووسی! همین ایام از سال بود گمانم! چند شب مانده به یلدا! حاجیدالله سمیعی اما خودش قصه بود! قصه ابرمردی که با وجود این 7 شهید و با وجود اینکه حتی زمان جنگ هم، سن و سالی داشت اما عجبا که خودش هم سابقه جبهه داشت! هنوز هم باورم نمیشود! هنوز هم باور نمیکنم چگونه میشود در آن واحد، هم پدر 3 شهید باشی و هم پدربزرگ 3 شهید دیگر و هم پدرخانم داماد شهیدت! بعد هم مرتب بگویی: «ما که برای انقلاب، کاری نکردهایم!» گاهی به این فکر میکنم خداوند، چقدر بزرگ کرده ظرفیت بعضی بندگان خوبش را! بندگان خوبی مثل همین پیرمرد که در همان مصاحبه فهمیدم مؤانست عجیبی با قرآن دارد! خوب یادم هست میگفت: «ما گاهی بود که داشتیم آماده میشدیم برای شبهفت یکی از شهیدانمان که خبر شهادت یکی دیگر از اولاد ما را به ما میدادند! سخت بود بلاشک اما پناه که به قرآن میبردم، آرام میشدم!» قرآن! ما چقدر پناه به قرآن میبریم؟! چقدر انس میگیریم با کلام خدا؟! همه اشکال ما در دوری از همین کتاب وحی است! بیشتر که با قرآن، مأنوس شویم، گویی تازه میفهمیم چرا مادر موسی توانست طفل خود را به امان آب بسپرد! البته نه امان آب، بلکه امان خدا! تو اگر ایمان داشته باشی به خدا و به صدق وعده الهی، خواه، شیرزنی باشی زمان حکومت فرعون، خواه شیرمردی باشی زمان حمله صدام؛ هیچ فرقی نمیکند! رجا را بیشتر از خوف میبینی! و اصلا هیچ چیز جز زیبایی نمیبینی! آری! یوسف، زیبا بود اما ایمان یوسف به خدا، از صورت یوسف هم زیباتر بود! و «یلدا» شبی بلند است برای مرور همین قصهها! برای اینکه بنشینی پای سخن مادربزرگ! من عاشق قصههای عزیزم! من عاشق عزیزترین قصه عالمم که خداوند وعده داده در مقام عمل، آن را برای ما تعریف کند! قصه صاحبالزمان! قصه نجاتدهندهای که آمدنش حتمی است! حتی بعد از یلدا هم، سپیده خواهد آمد! و خدا میداند چقدر تماشایی است سر زدن آفتاب بعد از یلدای غیبت! فکر میکنم آن روز، بشود در چشمان «مهدی فاطمه» همه پیامبران را و همه امامان را و همه شهدا را دید! و همه قصهها را شنید! فکر میکنم هنوز یعقوب، یوسف را ندیده! دیده اما ندیده! من سخن از یوسفی میگویم که عزیز همه جاها و همه زمانهاست! من سخن از مفهوم انتظار میگویم! انتظار! انتظار تمام شدن شب! و آمدن روز!
انتظار بلند شدن روزها! انتظار بهار! کجا پاییزی آمده که از پس آن، بهار نیامده باشد؟! کجا یلدایی آمده که بعد از آن، صبح نیامده باشد؟! این شبها، آخرین شبهای بلند بشریت است! حاجیدالله میگفت: «ما این خونها را بیثمر نمیدانیم. این خونها، شجره طیبهای را آبیاری میکند که میوه آن، ظهور مهدی فاطمه است!» میبینی؟! میبینی آقاجان! میبینی همه قصهها، آخرش به شما ختم میشود! به اینکه بیایی و تمام کنی این شب بلند را! ما ظلمتزدگانیم! و از هر قصهای، استعارهای میجوییم تا ردی از شما بیابیم! بیتعارف، دلمان تنگ شده برایتان! کجا دوا کنیم داغ این همه فراق را؟! درد این همه شب را؟! آقاجان! شما قهرمان قصه همه پیامبرانی! عصاره خلقت! خلاصه آفرینش! وای از این درد بزرگ که یعقوب نیستیم اما باید بیش از او، منتظر بمانیم! بدیهایمان سر جای خود لیکن هرگز فراموشت نکردهایم آقاجان! قصه مادر موسی را که میخوانیم؛ قصه پدر 7 شهید را که میخوانیم؛ احسنالقصص را حتی! در هر قصهای، دنبال شما میگردیم! زیر تابوت شهدا، شب یلدا، نخستین لحظه سال جدید، لیالی قدر، دم افطار، وقت سحر! پر کرده غصه، تمام قصه ما را! اما آخرش را میدانیم که خوب، تمام میشود! و تازه آنروز، قصه ما شروع خواهد شد! قصه آفرینش دوباره آدم! قصه خوش بهشت! نه! اینها که نوشتم، در پیشواز شب یلدا نیست؛ رفته استقبال فردای روشن همه تاریکیها! آقاجان! خدا به دل ما انداخته که ظهور شما نزدیک است! همچنان که به دل امموسی انداخته بود؛ «این طفل را شیر بده و آنگاه رهسپار آب کن!» ما از دوری شما، خون دلها خوردهایم اما آخر این قصه، برایمان مثل روز، روشن است! خدایی که حتی در کاخ فرعون هم هوای موسی را داشت، گمانم میخندد به نقشههای امروز کاخ سفید! والله همه دعوای دشمنان با ما، بر سر آمدن شماست؛ آقاجان! خدا اما این جنگ را هم خواهد برد! الله با بقیه..الله، شیطان با همه فراعنه! خدا با شما، ابلیس با همه جنودش! معلوم است که پیروزی از آن کیست! همان که آتش را بر ابراهیم، سرد و سلامت کرد! و یوسف را از قعر چاه و یونس را از شکم ماهی نجات داد! آقاجان! خدا با ظهور شما، غصه ما را تمام خواهد کرد! اگر یوسف، احسنالقصص بود، شما قصه دوباره تمام آدمی! و قصه دوباره تمام بهشت! که شما «مهدی فاطمه»ای! منتقم همه بدیها! بیخود نیست همه بدها، به تکاپو افتادهاند! ما ترسشان را خوب میفهمیم! این، آخرین لیالی بلند آدمیزاد است! و صبح، نزدیک! یا مهدی! ادرکنی...