سیدعلی لطیفی*: پیشرفت در مقابل توسعه غربی بهعنوان الگویی درونی و بومی در باب تغییر و تحول اجتماعی، اقتصادی و سیاسی جامعه مطرح است، چرا که توسعه مبتنی بر نظریه داروینیسم اجتماعی و تنازع بقا شکل گرفته و بهدنبال ارائه الگویی در باب تغییرات اجتماعی و انجام سریع آن است، درحالیکه نظریه پیشرفت مبتنی بر الگوی بومی در چارچوب مکان و زمان فرهنگی صورت میپذیرد. این رویکرد برخلاف نظریه توسعه، بر اساس نزاع و جنگ ارائه نشده است و در آن، خانواده بهعنوان مبنا در مقابل اصالت اقتصاد که در قالب اصالت فرد یا جامعه بیان میشود، قرار دارد. در چنین نظریهای، تغییرات و تحولات اجتماعی بهصورت بطئی و بنیادی صورت میپذیرد و دین با لسان آن تاریخ و جغرافیا ارائه میشود و ظهور مییابد: «وَ مَا أَرْسَلْنَا مِن رَّسُولٍ إِلاَّ بِلِسَانِ قَوْمِهِ لِیُبَیِّنَ لَهُمْ». ازاینرو، پیشرفت با 2 مؤلفه اسلامیت و ایرانیت عجین میشود و مبتنی بر ساخت درونی و ذاتی آن جامعه شکل میگیرد. اینجاست که اعتمادبهنفس ملی نقش بارزی در الگوی پیشرفت دارد و آن را متفاوت از دیدگاهی میکند که الگوی پیشرفت خویش را مبتنی بر مصداق و مفهوم توسعه، یعنی غرب و بویژه آمریکایی شدن قرار میدهد. در واقع این دیدگاه در تضاد با نگاهی است که بهدنبال اسلامیسازی الگوی توسعه و معرفی غرب بهعنوان اسلام و انسان کامل مبتنی بر این دیدگاه است که «اسلام را در غرب دیدم و مسلمان را در شرق». سروکین یکی از برجستهترین جامعهشناسان معاصر، با طرح نظریه «تحول درونذاتی» معتقد است در تحولات اجتماعی و فرهنگی، عوامل خارجی نقش تعیینکنندهای ندارند، بلکه تحول در ذات هر جامعه و بیشتر متأثر از سرشت و شرایط و اوضاع خود آن جامعه است. هرچند سروکین بسان دیگر اندیشمندان غرب، تکنگر است و تنها بخشی از واقعیت را بهعنوان کل واقعیت ارائه میکند و نقش عوامل نفوذی مانند تکنولوژی و عوامل تحمیلی مانند استعمار را از نظر دور میدارد ولی بهعنوان چارچوب تئوریک میتواند بخش اعظم پاسخ به موضوع مورد بحث را داشته باشد. از آنجا که در نگاه اسلامی- ایرانی، فرهنگ بهعنوان زیرساخت و اصل و عوامل مادی بهعنوان موضوعات فرعی است و در بستر فرهنگ زاییده میشود، لذا ما ریشههای عدم باور به پیشرفت درونزا در جامعه را به 2 عامل غیرمادی و مادی تقسیم و بر اساس آن تحلیل و تفسیر میکنیم. در این باب، باید به این سؤالات پاسخ داد که چرا ما در ایران ضمن اینکه از نزدیکی با غربیها احساس خوبی نداریم، نسبت به آنها خودباخته هستیم؟ آیا این ناشی از فرهنگی ایرانی است که غرب را انسان کاملی میپندارد؟ آیا ترسیم نخبگان ما از غرب باعث این نوع نگاه میشود؟
عامل غیرمادی و فرهنگی
در بدایه امر به نظر میرسد بین عناصر فرهنگی غرب فکری و جغرافیایی و فرهنگ ایرانی، اختلافات فاحشی وجود دارد، درحالیکه بین غرب و ایران اشتراک فرهنگی نسبی برقرار است. این «قرابت فرهنگی» بین ایران و جهان، ریشه در بسترهای تاریخی و جغرافیایی دارد که مهمترین عامل این قرابت نیز جنگ بوده است. جنگ که بهتعبیر هگل و مارکس، عامل تداوم و حرکتبخش تاریخ است، سبب شده ایران در دورههایی از تاریخ بهصورت فعالانه یا منفعلانه، برابر دیگر فرهنگها متأثر شود. فرهنگ یونان و روم و آیین مسیحیت که به تعبیر نیچه و گادامر مؤلفههای تشکیلدهنده غرب هستند، در دورهای از تاریخ ایران پیش از اسلام بهوسیله جنگهای تمدنی ایرانی و یونانی و رومی پیش از اسلام، سبب تأثیرگذاری بر بسترهای فرهنگی هر سه تمدن بزرگ دوران باستان شده است؛ بهگونهای که رگههای این تأثیرگذاری را میتوان در تأثیرپذیری فلسفه افلاطون از دین زرتشت و تأثیرگذاری حکومتهای ملوکالطوایفی رومیان بعد از حمله اسکندر بر جامعه ایرانی مشاهده کرد. در دوران سلاطین و خلفای مسلمان نیز این روند ادامه داشته است و اینبار با تأثیرگذاری فراگیر و فزاینده دین اسلام و تحولات فرهنگی، علمی و تکنولوژیکی جهان اسلام بر غرب، بویژه بعد از جنگهای صلیبی و فتح قسطنطنیه و گسترش مرزهای جهان اسلام تا جنوب فرانسه، این قرابت تشدید شده است. پیشرفتهای مسلمانان در دوران جنگ صلیبی را میتوان سبب بیداری غرب و آغاز تحولاتی دانست که بعدها انقلاب صنعتی و رنسانس را محقق کرد. در آثار قدمای سازنده غرب جدید همچون جان لاک، اشاراتی به تأثیر کشورهای اسلامی، از جمله امپراتوری عثمانی بر تحولات فزاینده غرب را میتوان دید. ازاینرو در دوران استعمار و استیلای غرب بر ایران و جوامع اسلامی، با ورود تکنولوژیهای جدید غرب و علوم پایه و فنی که ریشههای آن در گذشته مسلمانان بود، مردم این منطقه نسبت به دیگر ملل جهان از زمینه پذیرش بالایی برخوردار و به آن خوشبینتر از دیگر جوامع بودند. این در حالی بود که در دیگر جوامع، شاهد سطح مقاومت بالایی در مقابل ورود این تکنولوژیها هستیم. این قرابت فرهنگی از یکسو و ریشههای خودبسندگی و مختاریت در جامعه و فرهنگ ایرانی از سوی دیگر، ایران را دچار یک نوع تناقض رفتاری کرده است، لذا این مساله سبب میشود ایران بهلحاظ فرهنگی از یک نوع کثرت در عین وحدت و وحدت در عین کثرت برخوردار شود و آن را بهلحاظ فرصت، به سرزمین خواهان صلح تبدیل کند و بهلحاظ تهدید، سبب رکود و رفتار گهگاه منفعلانه در مقابل نفوذ دیگر فرهنگها شود. با ملوکالطوایفی شدن جامعه اسلامی و سقوط و تضعیف دستگاه خلافت بهعنوان عامل وحدتبخش جهان اسلام در آن دوران، شاهد نزاع قدرت در کشورهای اسلامی و تضعیف و شروع سقوط تمدنی مسلمانان هستیم. از طرف دیگر، حمله مغول سبب شد جامعه ایران دچار انزوا و رخوت شود و انحطاط خویش را آغاز کند. رشد فرهنگ صوفیانه و خانقاه دراویش پس از حمله مغول موجب اوجگیری استبداد و رکود فکری و فرهنگی در جامعه شد. با تضعیف ارکان حیاتی جامعه، سستی عقیده و انحطاط اخلاقی جهان اسلام را دچار هرجومرج و مساعد برای تجاوزات استعمارگران غربی کرد و مسلمانان را به دست شستن از تکالیف اجتماعی و دستگاه فقاهت را از حالت غلبه مسائل اجتماعی به سمت غلبه فردگرایی سوق داد. در این دوران بود که دین آغشته به خرافات شد و بازیهای صوفیانه موجب تخدیر جامعه شد. مسالهای که نتیجه فکری و اعتقادی آن در دوران صفویه، سبب ظهور و تشدید جدالهای فکری بعضاً خونین اخباریگری، اصولیگری، تصوف، فقهگرایی و شیخیه شد. نتیجه ساختاری این نزاعها بود که قاجاریه و پهلوی را بهعنوان 2 نماد انحطاط تاریخی در دوران معاصر ایران مطرح کرد.
عامل مادی
برتری تکنولوژیک غرب بویژه تکنولوژی نظامی، بهنوبه خود یکی از عوامل ایجاد غربگرایی بوده است. پس از برخورد ایرانیان با سلاحهای پیشرفته و نوین غرب در دوران شاهعباس کبیر و در جریان جنگ ایران و پرتغال بر سر خلیجفارس و سواحل آن و جنگ چالدران در دوران صفوی، زمینه ورود و تفوق غرب آغاز شد و حکومت وقت ایران درصدد ورود تکنولوژی جنگی از غرب برآمد. این کار که بدون ورود سیستم اداری و آموزشی میسر نبود، سبب تحولات اداری و نهادی شد و جابهجا شدن موقعیت اجتماعی برخی طبقات و اقشار را در پی داشت. تحول تکنولوژیک به تحول نهادی و شکلگیری موقعیت اجتماعی جدید در جامعه میانجامد و این تحول نهادی منجر به تحول فرهنگی در تفکر، شعر، هنر، موسیقی و فلسفه میشود. با پا گرفتن نظام اداری جدید، طبقه جدید بروکراتها نیرو و نضج گرفت و با ورود نظام آموزشی مدرن، طبقه روشنفکر نیز متعاقب آن ظهور یافت و قد علم کرد. از سوی دیگر، نظام اقتصادی وارداتی نوین، سرمایهگذاران و کارخانهداران را از نظر نفوذ، جایگزین زمینداران سابق کرد و بدینسان واردات محصولات تکنولوژیک غرب نقش مؤثری در تسریع غربگرایی یافت. از قرن هجدهم بهکمک این دست روشنفکران، زمامداران و نویسندگان و هنرمندان وابسته، استعمار این تز را رواج داد که تمدن یکی و آن هم تمدن غرب است و هرکس میخواهد متمدن باشد، باید تمدن خودش را رها کند و راه و رسم غربیان را پیشه کند. جالب است که با نگاه به نظریات غرب جدید، در باب طبقهبندی دورههای تاریخی نیز این روند بهصورت منسجم تئوریزه شد و دوران تاریخ را بر اساس نظریات تکاملی منبعث از داروینیسم اجتماعی به 3 مرحله درندهخویی، وحشیگری و تمدن تقسیم کرد. بدینترتیب آغاز تمدن را همراه با نوآوری و تکنولوژی بیان کردند و این تمدن همان روندی معرفی شد که غرب بهتنهایی از دوران رنسانس به بعد آغاز کرده است و دیگر جوامع نیز بهدلیل عقبماندگی تکنولوژیک، بهعنوان بقا در دوران وحشیگری و درندهخویی معرفی شدند و دوباره نظریه بربریت دوران یونان باستان با نظریه داروینیسم اجتماعی گره خورد و بازتولید شد و کلنیالیسم و غربگرایی تئوریزه شد. در این راستا، روشنفکران با ترجمه غلط و بعضاً انحرافی از واژگان لاتین و کتب غربی، سبب جهالت مرکب جامعه ایران شدند. البته این تنها بخشی از اشتباهات روشنفکران بود. در همین راستا، یکی از واژگانی که روشنفکران بهغلط و در راستای اهداف استعماری جعل کردند، واژه لاتین «کلنیالیسم» بود که بهغلط و با دسیسه روشنفکران بیماردل بهتعبیر مقام معظم رهبری، به واژه عربی «استعمار» ترجمه شد. در واقع این جریان مبتنی بر بردهداری، سودجویی از منابع طبیعی و بهرهکشی از مردم کشورهای ضعیف بود که به «استعمار» (بهمعنای آباد کردن و ساختن) ترجمه شد. این پدیده که با چپاول و غارت همراه بود، بهدنبال پیوند کشورهای ضعیف و پیرامونی به کشور مادر جهت تولید و استفاده از منابع اولیه این کشورها اتفاق میافتاد. پدیده سرمایهداری و کاپیتالیسم نیز با ایجاد وابستگی اقتصادی و به راه انداختن الیناسیون فرهنگی بهعنوان عامل تداومبخش سرمایهداری، توانست فرهنگ مصرف جامعه ایرانی را از یک فرهنگ زهدگرا و اشراقی به فرهنگ مصرفگرا تبدیل کند، چرا که کاپیتالیسم که ماهیتاً تجاوزگر است، از طریق تولید ماشین با توجه به پیشرفتهای تکنیکی، بهصورت تصاعدی به تولید میپردازد، درحالیکه مصرف در جامعه بهصورت تصاعدی بالا نمیرود یا لااقل شدت تصاعدش بهمراتب کمتر است، لذا غرب برای فروش مازاد تولید، باید از طریق تحمیل عادات و اطوار و طرز تفکر و زندگی و قالبهای غربی، میکوشید برای تولیدات و مصنوعات کارخانههای خود، تقاضا ایجاد کند. بدینسان غرب با تغییر نگرش فرهنگی اشراف جامعه (که سرریز فرهنگی در جامعه توسط این طبقه صورت میگیرد) توانست ذائقه فرهنگی جامعه را تغییر دهد و فرهنگ خود را بهصورت استعلایی بر دیگر اقشار جامعه تحمیل کند. هرچند تکنولوژی عامل مادی غربگرایی و شکلگیری اسطورهای غرب در جوامع است ولی عامل اصلی در شکلگیری پرستیژ و اسطوره برتری غرب، عامل روانی است. از آنجا که سرمایهداری، اشرافیت و غربگرایی بهعنوان عوامل ساختاری و کارگزاری در اسطورهبخشی به غرب محسوب میشدند، باید گفت در طول تاریخ این طبقات مرفه و اشراف جامعه، چه در معنای سنتی و چه در معنای مدرن آن، دور از ارزشهای اصیل فرهنگی جوامع اسلامی بودهاند. بهعبارتی باید گفت تمام سیستمها و نظامات و مکاتب غربی، طرفداران خود را از میان اشراف جامعه مییافتند. این روند حتی در جریانات کمونیستی نیز ظهور داشت و عمده طرفدارانش از اشرافزادگان و بچههای اعیان و سرمایهداران بودند. این طبقات با الگوگیری از فرهنگ غرب و بهعنوان عامل اصلی در تحولات اجتماعی و نفوذ تیپ در جامعه، سبب شدند عامل برتری اسطورهای نظامی و مادی غرب به لباس، عادات و اطوار و طرز نشستن، گفتار و رفتار فردی و جمعی غربیان نسبت داده شود. اقتباس فرآوردهها و لباس و تقلید از آداب و اطوار غربیان برای طبقه بالای شهری، نشانه نجات از عقبافتادگی و برای طبقه متوسط نشانه شمول در طبقه بالا محسوب میشد و در اذهان ساده برخی مردم، یک احساس خطرناک، یعنی اعتقاد به برتری غرب و عقده خودکمتربینی را در پی داشت، لذا میتوان گفت آنچه فرهنگ را دگرگون کرد، غربی نبود که بهعنوان فاتح نظامی وارد شد، بلکه غربی بود که بهصورت استاد و مربی و برادر بزرگ حضور پیدا کرد. از آنجا که فرهنگ در ایران بهصورت استعلایی و از بالا به پایین در طول تاریخ اعمال میشد، در این روند علاوه بر اشراف، دستگاه حاکمه نیز در بسط و گسترش فرهنگ غرب و ضدیت با فرهنگ ایرانی، کمک و موتور نفوذ الگوهای توسعه در جهان غیرغربی بود. در جوامع اینچنینی، عامل استبداد داخلی و ماشین زور بود که در دیکتاتوریهای رضاخانی، آتاتورکی و... ظهور و بروز یافت و این نظامهای دیکتاتوری بودند که معیارها و ارزشهای صوری غرب را بر جامعه تحمیل کردند و جریان روشنفکری نیز از طریق اقناع در کنار ابزار زور، کمکرسان آن بوده است. جالب است که در این روند، هم جریان کاپیتالیستی و هم جریان کمونیستی، در بیگانهسازی جامعه از فرهنگ خویش و وابستگی به بیرون بهصورت همزمان، نقش ایفا میکردند. مسالهای که بهعنوان عامل اصلی خروج جلال آلاحمد (این روشنفکر دردمند) از حزب توده بهدلیل وابستگی به شوروی بیان شده است.
نتیجهگیری
راه برونرفت از این شرایط و توانایی ارائه الگوی پیشرفت، مبتنی بر شناخت صحیح اندیشه اسلامی، غربی و تاریخ و فرهنگ ایران است تا در سایه این شناخت بتوان بهصورت کارآمد در ساحت عمل بدرستی حرکت کرد. در این جهت باید متون اصلی غربی ترجمه و ارتباط آنها با بنیانهایشان در دین یهود، مسیحیت، فلسفه شرکآلود یونانی و حقوق رومی تبیین شود تا در سایه این غیریتها، الگویی متناسب با ساخت فرهنگی ایران ارائه شود. این تجویز که در این آیات قرآن نهفته است، به پویایی و شمولیت و کارآمدی الگوی پیشرفت، آنهم نه مبتنی بر جنگ، بلکه همراه با صلح، منجر خواهد شد: «قُلْ یَا أَهْلَ الْکِتَابِ تَعَالَوْاْ إِلَى کَلَمَه سَوَاء بَیْنَنَا وَبَیْنَکُمْ أَلاَّ نَعْبُدَ إِلاَّالله وَلاَ نُشْرِکَ بِهِ شَیْئًا»، «وَکَذَلِکَ جَعَلْنَاکُمْ أُمَّهً وَسَطًا»، «مَا کَانَ إِبْرَاهِیمُ یَهُودِیًّا وَلاَ نَصْرَانِیًّا وَلَکِن کَانَ حَنِیفًا مُّسْلِمًا وَمَا کَانَ مِنَ الْمُشْرِکِینَ».
* کارشناسارشد علوم سیاسی
منبع: برهان