طناز خجسته: میخواهیم این هفته از یکی دیگر از استراتژیهای کلان رونمایی کنیم که از بهکارگیری آن شدیدا کیفور و عمیقا محظوظ شوید. این رویکرد هم مثل تکنیکهایی که قبلا گفتهایم، جهانشمول است و در هر مسأله و جایگاهی میتوانید از آن استفاده کنید که همانا «طلبکاری» است و تو چه میدانی طلبکاری چیست و چه پدری از مخاطب درمیآورد؟ البته قبل از استفاده، پایش کنید که طرف مقابلتان نیز مسلح به این راهبرد نباشد که در این صورت کار به جاهای باریک و مالرو و اینها میکشد، چون اصلا روایت داریم که «چشم کور طلبکار را یا باید از کاسه درآورد یا همراه با صاحبش به فنا داد». شما در همین زندگی نکبتی بعضیها که چشم و گوش بچرخانید میبینید که مثلا بچهدبستانیشان تقاضای موبایل گرانتومانی میکند و خب! بنا به مصالح اقتصادی و سیمان ریختهشده در قلب مالی خانواده، والدین، وعده 100 روزه یا یک ساله میدهند (البته بعدا هم میزنند زیر کل قضیه که منظورشان خریدن نبوده و صرفا قصد قیمت کردن داشتهاند در انتهای آن 100 روز!). باری، به ما چه اصلا! ما را چه به این حرفهای بوی قورمهسبزیدار؟! خلاصه بعد از این وعدهها و «من نگفتم»ها، یکهو بچه در میآید که «نهخیر! همین الان گوشی گرانتومانی میخواهم! شما که پول نداشتید، بچه میخواستید چکار؟ اصلا چرا من را به دنیا آوردید؟!» تصور کنید! به خاطر یک موبایل زپرتی که تازه آپهای ایرانیاش هم یکییکی دارند تحریم میشوند، فسقلبچه این حرفها را حوالهتان کند. خب! واضح است که این فنچ، طلبکاری را یا فشردهطور آموزش دیده یا به صورت ژن معیوب با خودش حمل میکرده که در اینجا زده بیرون و قابل مشاهده شده است. یا اصلا این هیچی... فضای خانه همسایه را تصور کنید که مرد زحمتکش و بینوا، با جان کندن در سرما و گرما، پولی به دست آورده و دسترنجش را برای انجام امور جاری و ضروری خانه، به خانم تحویل میدهد و یکدفعه خانم در اقدامی اختلاسطور، خرجی یک ماه را به همراه اقساط ماه بعد، خرج خرید یک النگوی طلا برای خودش میکند و در پاسخ به اعتراضها میگوید: «این خرجها طبیعی است؛ متأسفانه کملطفی شد!» به قولی «مال مفت و دل بیرحم!» انگار قضیه ماشین و تبلت خفن خریدن برای اعضای شورای شهر است که طبیعی باشد! حالا بیایید از کمی بالاتر به قضیه نگاه کنیم؛ مثلا از منطقهای مشرف به کهکشان راه شیری! در مریخ، فرد آزادهای را که برای دفاع از عقاید و وطنش، به دست قزمیتها کشته و تکهتکه شده بود، تشییع میکردند؛ 2 مسأله اعصابخردکن در این قضیه پیش آمد:
1- در کمال ناباوری هیچ کدام از سران دولت وقت، در مراسم حاضر نشدند، انگار که اصلا آن محسن (شهیدحججی)، مال آن مملکت نبوده! با این حال جریان متبوع دولت، مدام شکایت داشتند که چرا اینگونه مراسمها و افراد خفن را یک جریان خاص مصادره میکند؟! در پاسخ باید گفت شما، یک نفرتان را بفرستید در مراسم شرکت کند، بعد برای مصادره کل قضیه دورخیز کنید. تکان نمیخورند از بس حال ندارند!
2- جریان مقابل و همیشه مخالف، گیر داده بودند که در ازای پس گرفتن بخشی از پیکر آن جوان، چه امتیازهای تخیلی و توهمی که داده نشده و فلان! در پاسخ به این «همیشه در صحنه»ها، به جای توضیح و توجیه اینکه کاروان صدها نفره قزمیتها از محاصره درنیامدهاند و فلان، باید یک کلام گفت «به تو چه! مگر از جیب تو چیزی کم شده؟! مگر تو میروی با قزمیتهای از محاصره درآمده بجنگی؟!
این مدل برخورد، البته طلبکاری نیست! بلکه جلوگیری از پرروتر شدن و در واقع، نوعی از فرهنگسازی محسوب میشود. والا! هر چی به اینها رو میدهید به سنگ پا شبیهتر میشوند!