زهرا شعبانشمیرانی: آخرین ساخته پیمان معادی انتظارات را برآورده نکرد. اگرچه پیش از اکران، تعریفهایی از آن میشد اما شاید همین هم باعث بالا رفتن انتظارات شد و دست آخر سرخوردگی بیشتری برای مخاطب به جای گذاشت. نخستین نکته قابل توجه و وسوسهکننده «بمب؛ یک عاشقانه» حضور بازیگران پرتعداد و خوشآوازهای است همچون لیلا حاتمی، پیمان معادی، سیامک انصاری، حبیب رضایی و بهادر مالکی که نخستینتجربه سینمایی او است و با وجود داشتن یک نقش حاشیهای اما نمره خوبی را در کارنامه هنریاش ثبت کرد. سیامک انصاری هم در نقش مدیر مدرسه بازی بسیار خوب و کمیکی دارد که شاید در کنار بازیگر نوجوان فیلم بهترین بازیها متعلق به اوست. حبیب رضایی هم در نقشش جای گرفته و از آن بیرون نزده است اما متاسفانه نقش او خیلی کمرنگ است و از ظرفیتش استفاده نشده و حتی بعید نیست اگر نقش اصلی داستان را حبیب رضایی به جای پیمان معادی بازی میکرد، اتفاق بهتری رقم میخورد، اگرچه بازی خود معادی هم بد نیست. بدترین بازی اما متعلق به لیلا حاتمی است، آن هم بعد از بازی درخشان در «رگ خواب» که هنوز از خاطر مخاطب بویژه مخاطب حرفهای جشنواره نرفته است؛ بازی بد و ضعیف او این مساله را مجددا به مخاطب یادآوری میکند که در بازی گرفتن از بازیگر نقش کارگردان بسیار نقش محوری و کلیدی است و همین نکته دوباره فاصله کارگردانی پیمان معادی با کارگردانان تراز اول را روشن و تکلیف مخاطب را با او در کسوت کارگردان مشخص میکند. بدترین سکانس فیلم، سکانس پایانی است و بدترین بازی لیلا حاتمی دقیقا در لحظه و میزانسنی است که قرار بوده اوج قصه باشد. گذشته از اینکه فیلم داستانپردازی بسیار ضعیفی دارد و قصه اساسا «درنیامده» اما زمینه قوی و خوبی دارد. در «بمب؛ یک عاشقانه» قرار بوده یک داستان ساده عاشقانه میان زن و شوهر داشته باشیم و زمینه آن سالهای موشکباران تهران باشد اما نتیجهای که میبینیم و آنچه مخاطب را در سالن نگه میدارد و حتی برای او جذاب است کاملا برعکس منظور فیلم است. در واقع حاشیه کاملا به متن غلبه دارد و اتفاقا از نمونههای خیلی خوب روایت موقعیت موشکباران هم هست. لوکیشن مدرسه نهتنها در سینمای جنگ، اتفاق خوبی را رقم زد بلکه نجات فیلم معادی هم تنها وابسته به همین سکانسهاست؛ آن هم به اعتبار طنز درست و بجایی که به کار رفته است و بازیهای خوب کادر مدرسه و صد البته دانشآموزان. نوجوانان در یکی دو سال اخیر بازیها و نقشهای بسیار درخشانی را در سینمای ایران ایفا کردهاند که قطعا از بسیاری بازیها و نقشهای بزرگسالان سینما بهتر و خیرهکنندهتر بوده است. قصه فیلم پیمان معادی آنقدر کوتاه و بیهویت بود که به نظر میرسید با سنجاق به زمینه وصل شده است. یک روایت ساده یک خطی: «باید با هم حرف بزنیم و سوءتفاهمها را کنار بگذاریم و عاشق شویم چون معلوم نیست در این شهر چه کسی فردا زنده خواهد بود.» اما این سیناپس نیست، کل فیلم همین بود، همینقدر ناپخته، همینقدر بدون جذابیت، همینقدر الکن، همینقدر بدون شخصیتپردازی و همینقدر شعاری. در واقع اصلا به این نقطه هم نمیرسید که بگوییم سینما یعنی فرم اگرنه محتوای خوب به تنهایی سینما نیست، چون اصلا محتوا را هم همین اندازه عریان با 5-4 دیالوگ در موقعیتهای مختلف در فیلم گذاشته بودند. به نظر میرسد باید به پیمان معادی یک پیشنهاد جدی داد: کاش بشود جای قصه و زمینه را در فیلم عوض کرد و تکیه فیلم روی موقعیت موشکباران باشد که انصافا هم در لوکیشن مدرسه بسیار جذاب از کار درآمده است و هم در سکانسهای وضعیت قرمز که همه به زیرزمین به عنوان پناهگاه پناه میآوردند و دست آخر تنها سکانس قدرتمند فیلم به لحاظ کارگردانی، فیلمبرداری و صدابرداری هم همانجا رقم خورد، با اصابت موشک به ساختمان. دلهره، ترس و آوارگی بسیار خوب به مخاطب منتقل میشد همانقدر که حالات جوزدگیهای آن دوران به واسطه سکانسهای مدرسه منتقل میشد و چون به درستی آن موقعیتها طنز نوشته شده بود، دقیقا به تعریف کمدی نزدیک شد و اثرگذار بود. حتی کاش پیمان معادی فیلم بعدیاش را دقیقا با همین تم بسازد و به همین سوژه بپردازد.