ما بچههای دهه شصت از اونجایی که اولین چیزی که دیدیم و شناختیم، جنگ بود، خیلی تعریف صلحآمیزی از روشهای شروع دوستی و صمیمیت نداشتیم. اولین قدم آن موقع برای شروع یک دوستی در نگاه یه دختر بچه دبستانی که من باشم، مراسم مقنعهکشون بود. به این شکل که خیلی آروم میرفتیم پشت سر شخصی که برای دوستی کاندیدا کرده بودیم و یهو مقنعهاش رو میکشیدیم و خیلی اتفاقی یهو دوست میشدیم.
اما قبل از اینکه من درباره جهت و زاویه کشیدن مقنعه دوست بالقوهام برنامهریزی کنم، همکلاسیام پیشدستی کرد و مقنعه من را بدون هیچ برنامهای کشید و من در برابر عمل انجام شده قرارگرفتم. در یک آن و برای اینکه لطفش را جبران کنم، افتادم دنبالش. اون بدو، من بدو، اون بدو، من بدووووو تا رسیدیم به در آهنیای که وسط راهروی مدرسه بود. او رفت و در را هم پشت سرش بست. اما من به دلیل اینکه فاصله ایمن تا دونده جلویی را رعایت نکرده بودم مجالی برای ترمز گرفتن یا دستی کشیدن یا هر حرکت دیگری که جلوی سرعتم را بگیرد نداشتم و با همه وجود رفتم توی در...
چراغها خاموش شدند تا... دیدم که روی زمین افتادم. از جایم بلند شدم. تلوتلو میخوردم. احساس دلضعفه شدیدی داشتم. دوباره چراغها خاموش شدند... به هوش که آمدم دیدم کل کادر مدرسه بالای سرم ایستادهاند. هر کس چیزی میگفت که حتی یک کلمهاش برایم مفهوم نبود و فقط صداها توی سرم میپیچید. احساس سنگینی روی صورتم داشتم. انگار دماغم از «اِسمال» تبدیل شده بود به «چهار ایکس لارج» و هرچه خون در رگهایم بود، ریخته بود روی مانتو و شلوارم...
الان که بیست و خوردهای سال از آن اتفاق میگذرد، از خودم میپرسم تکلیف دوستیمون چی شد؟! اما هرچه فکر میکنم به نظرم از آن روز به بعد، اصلاً آن همکلاسیام را در مدرسه ندیدم!!!
خلاصه اگر کسی از او خبری داره بیاد بگه و یک رابطه دوستی تشکیل نشده رو به سرانجام برسونه!! منتظرم...