فاطمه سادات محمودیان: امیر دانشجوی رشته فلسفه است که به تازگی و با تحریک یکی از همکلاسیهایش که از قضا مسئول بسیج دانشجویی دانشگاه است و پدری سپاهی و جانباز (با درصد تقریبی۹۰ درصد) و مادری بیسواد و به شدت محجبه دارد (تا این حد که همسایهها سالهاست فقط بینی او را دیدهاند) تصمیم گرفته برای جنگ به سوریه برود. مادر امیر که استاد دانشگاه و عضو فعال انجمن حمایت از انقراض کفتارهاست، با این تصمیم امیر مخالف است و هر شب بعد از شام، وقتی مشغول خوردن دسر هستند، با هم سر این موضوع بحث میکنند و هربار امیر کاراملش را نصفه گذاشته و با عصبانیت به اتاقش میرود.
سرانجام مادر امیر خیلی جنتلوومن به امیر اجازه میدهد آزادانه و در فضایی عاری از هرگونه دیکتاتوری و دیکته کردن عقاید، خودش راهش را پیدا کند و برود با چشمان خودش حقایق را ببیند.
امیر با بچههای بسیج وارد شهر حلب میشوند. مردم شهر با شادی در حال خرید ماهی قرمز و سمنو برای عید هستند و همه به هم لبخند میزنند و شادی از چشم همه شان بیرون می زند. امیر، متعجب دنبال داعش میگردد اما از طریق صفورا، دختری دورگه سوری ـ آلمانی که هر شب سه بار از پدر سوریاش کتک میخورد و عاشق امیر شده متوجه میشود که داعش یک افسانه است و وجود خارجی ندارد. صفورا تمام ۱۸۵۱۸۰ کیلومتر مربع خاک سوریه را با دوچرخه به امیر نشان میدهد و او را مطمئن میکند که سایه جنگ، فقط ساخته ذهن حکومت بشار اسد و حکومت ایران است. امیر و صفورا سرانجام، سر دوچرخه را کج میکنند و به سمت ایران رکاب میزنند و تمام راه در مورد سیمون دوبوار و فلسفه وجودی زن صحبت میکنند.
مادر امیر روی صندلی ننویی خود در بالکن خانه نشسته و پیپ میکشد و قهوه مینوشد و صفحه آخر کتاب جدیدش را مینویسد. امیر و صفورا با دوچرخه وارد حیاط شده و با همان دوچرخه از پلههای ساختمان بالا میآیند و کنار مادر ترمز میکنند. مادر نوشتن را تمام کرده و روی میز میگذارد. روی صفحه اول دستنویسهای مادر، نام کتاب دیده میشود که باعث تحیر امیر و تحسین صفورا میشود: “افسانهای به نام داعش”.