حدود ظهر است. خسته از مشغله روزانه چند جرعه آب می نوشم. سامسونگم را باز می کنم. کلمات باید با دقت و خشن انتخاب شوند. این فشارهای ایمیلی کار دشواری است. پرواز آرامی است. یکی از خدمه پیش من می آید. خلبان درخواست ملاقات با من را دارد. خلبان و کمکش به ترتیب از جا بلند می شوند و دست می دهیم و روبوسی می کنیم.گویا پرواز به مشکل خورده است. کاپیتان با نگرانی می گوید: سوختمان روبه اتمام است. لبخند میزنم و او را به آرامش دعوت می کنم. امضای کری تضمین است. سامسونگم را باز میکنم و ایمیلی به شرکتهای هواپیمایی میزنم. چند دقیقه بعد پاسخ می آید. آنها از سوخت رسانی خودداری می کنند.بسیار ناراحت شدهام. خودکار خلبان را بر می دارم و آن را با غضب به بیرون کابین پرت میکنم. اکنون نوبت وزارت خارجه آلمان است.اگر به روح اعتقاد دارید دست کم به اندازه پول نفتمان به ما سوخت دهید و با چند استیکر عصبانیت ارسال میکنم. نگرانی و تشویش به مسافران انتقال یافته. این اولین بی سوختی بعد از مرحوم خیلی سخت است.کمی تأمل میکنم. فهرست مخاطبینم را زیر و رو می کنم. داش حسن، غلام پولکی، پسر بیگناه مرحوم ، گروه سرود سوسن خانم اینا ...... قاسم جان سلیمانی، دستم می رود روی دکمه تماس... که ناگهان پیام می آید. وزرات خارجه و دفاع آلمان با همکاری یکدیگر سوخت را تهیه کردهاند. خداراشکر. شجریان گوش می کنم .توییت میزنم: # قهرمان- دیپلماسی