پرده اول
محل (نمایشگاه کتاب)
زمان (چند سال قبل)
میگفت: کتاب را که از روی پیشخوان برداشتم، با اشتیاق تمام صفحههایش را ورق زدم. از ترس آنکه مبادا آخرین نسخهموجود باشد و پیش از من کس دیگری آن را بردارد، به سرعت پولش را به فروشنده پرداخت کردم و از غرفه بیرون آمدم اما آنچه را در مقابل خود میدیدم باور نمیکردم. قیصر با همان کت همیشگی و موهای خاکستری. همان قیصری که تا پیش از آن همیشه و فقط عکسهایش را دیده بودم. چند لحظهای به او خیره شدم. تا پیش از آن لحظه گمان میکردم اگر روزی قیصر را ببینم، چه حرفهایی که با او خواهم گفت و چه حرفهایی که از او خواهم شنید اما در آن لحظه گویا تمام واژهها را از یاد برده و قدرت تکلمم را هم از دست داده بودم. دقیقهها میگذشتند و فقط نگاهم در نگاه او گره خورده بود. ناگهان متوجه اضطراب من شد و با سلامی گرم به استقبالم آمد، به استقبال پسر جوانی که نمیشناخت و آرزویش دیدن او بود. گرمای دستش زبانم را باز کرد. به لطف افتادگی و موقعیتشناسی قیصر بود که تنها توانستم از او خواهش کنم اگر ممکن است کتاب را برایم امضا کند. قیصر گفت: کتاب را فقط در صورتی امضا میکنم که پولی را که بابت آن پرداختهای، از صندوق پس بگیری. بعد هم رو به فروشنده کرد و گفت: این کتاب هدیه من به این جوان است. لطفا پول ایشان را پس بدهید. همین برخورد کافی بود تا تمام آنچه درباره قیصر شنیده بودم در ذهنم زنده شود. او را حتی بهتر از آنچه دیگران گفته بودند، یافتم اما افسوس که همان برخورد، تبدیل به نخستین و آخرین دیدار من با قیصر شد.
پرده دوم
محل (نمایشگاه کتاب)
زمان (چند سال بعد)
میگفت: سالها بعد دست تقدیر بار دیگر مرا به نمایشگاه کتاب کشانده بود اما حالا نه من همان شاعر جوان بودم و نه زندهیاد «قیصر امینپور» میتوانست دوباره با گرمای دستش آن همه تشویش را در من آرام کند. همه چیز عوض شده بود؛ شعر پوست انداخته و رخت تازهای به تن کرده بود. شاعران جوان به لقب استادی نایل شده و با حفظ این سمت، پشت پیشخوان انتشاراتیها ایستاده بودند و مدام کتاب خود را تبلیغ و به مخاطبان عرضه میکردند. همه چیز وارونه بود. نمیدانستم آیا اساتید جوان سود را در فروشندگی یافتهاند یا آنکه استاد شدن حربه جدید فروشندهها برای کسب سود شده است. هر چه بود در باور من نشان از آن داشت که شعر مسیرش را گم کرده و دیوارهایش بشدت کمارتفاع شدهاست. چند کتابی که میخواستم از روی میز برداشتم و برای پرداخت وجه آنها در صف ایستادم. کارم که تمام شد کمی جلوتر چهرهای به نظرم آشنا آمد. دقیقتر که شدم شناختمش. همان شاعر جوانی بود که بتازگی اسمش سر زبانها افتاده و القاب و عناوینش سنگینتر از شعرش شده بود. آن روزها کمتر همایش و جشنوارهای را میدیدی که ایشان یکی از میهمانها یا شرکتکنندهها نباشد. کمی با خودم کلنجار رفتم تا برای صحبت کردن با او غرور و سن و سال را کنار بگذارم. سلام کردم، دستانش را در آغوش گرفت و با ژستی عجیب جواب سلامم را داد. کتابش را نشانش دادم و گفتم: هنوز فرصت نکردهام شعرهایتان را بخوانم اما امیدوارم از خواندنش لذت ببرم. لبخندی زد و گفت میخواهید کتاب را برایتان امضا کنم؟! کمی جا خوردم و با دستپاچگی گفتم: البته! کتاب را از من گرفت و گفت: خواهش میکنم تا من کتاب را امضا میکنم شما هم مبلغ آن را به صندوق بپردازید. دیدار چند سال پیش با قیصر و رفتار متفاوت او در چنین شرایط مشابهی در خاطرم زنده شد. با لبخندی که در صورتم ماسید، گفتم: از لطف شما سپاسگزارم اما من قبلا هزینه این کتاب را پرداختهام و همین کتاب هم هدیه من به شما باشد.