یک روز قبل
خیلی استرس دارم. ژنرال بسیار جدی است. میگوید: این اطلاعات بسیار محرمانه است. جاسوس های ما در سراسر دنیا و بخصوص در ایران و سوریه تلاش زیادی برای به دست آوردن این اطلاعات انجام دادند. اسم رمز رابط شما ر.ا.ز است که ما به خاطر علاقهاش به دارو، رازی صداش میکنیم.
پس از تماس اینترنتی با رازی اطلاعات بسیار خوبی به دست میآورم. اکنون زمان ضربه نهایی است. «بزرگترین پایگاه نظامی ایران در سوریه» این تیتر فرداست...
امروز
به خاطر زیادهروی دیشب با سردرد بیدار شدم. 45 تماس بیپاسخ! عجیبه، دوباره تلفنم زنگ میخورد.
- به خاطر این آبروریزی که کردی می فرستمت روی اقیانوس خدمت کنی....
از ترس تلفن را قطع می کنم. با لرز در اینترنت جستوجو میکنم. لعنتی! اطلاعات مربوط به پایگاه نظامی نبوده و فقط یه فرودگاه ساده تو ایران بوده. میخواهم به رازی زنگ بزنم که تلفن زنگ
میزند. خودش است. بدون سلام میتوپد:
-داداش قرار بود برای ما کارت به کارت کنی که نکردی، دادم برات فوتوشاپ کردن، پولشم از جیب دادم. یه کاری نکن برم تو سروش کانال بزنم
علیهتون... بوق بوق بوق
و تلفن را قطع می کند. شمارهاش مال همین دو کوچه پایینتر است...