خر مراد را دزدیدند. مریدی آمد و گفت: «من دزدان را دیدم، از همین ده چپی بودند». مراد یا ملتفت نشد یا التفات نکرد. مریدان هوار زدند و گروهی هار شدند که برویم به جبر باز ستانیم و چوب در آستین کوتاهشان کنیم. مراد گفت: «کمتر زرده تخممرغ آبپز بخورید، کلسترول دارد، هی رگ غیرتتان الکی باد میکند». مریدان در پوست خود گنجیدند. چندی گذشت و اینبارگوسفند مراد را دزدیدند. مریدان یقه چاک زدند که: «یامراد، رسم مردانگی نمرده است، تو را به حق بزرگی و به رسم مرادی قسم، مردی کن و رخصت بده حقشان را بگذاریم کف صورتشان». مراد گفت: «اینها جنسشان را میشناسند، گل بگیرید و دقت کنید شما را ندزدند!». مریدان گل گرفتند. چندی بیشتر گذشت و اینبار گاو مراد را دزدیدند. مریدان گفتند: «یا مراد، همچنان ما را به هیچ میانگاری؟» مراد گفت: «به طریق اولی». مریدان گفتند: «دست کم ما را به راز این همه خاموشی و تو سری خوری آگه کن». مراد که به جای حساس داستان رسیده بود، سر از گریبان برآورد و گفت: «وکیلم؟» مریدان گفتند: «مزه نریز حرفت را بزن». مراد گفت: «شما مثل اسب فقط جلوی پایتان را میبینید و من آنورتر را هم، خر و بز و گاوی را که به این آسانی بشود دزدید، همان بهتر که بدزدند، برویم و برشان گردانیم که پسفردا شاخ بشوند و زبان در بیاورند و گله کنند که اوهوی، مرا به این جاه و مقام که خیلی از پی بازپسگیری من روانه میشوند علفی بهتر باید و طویلهای کهتر و آبشخوری هِممممتر، آن را همان به که در آغوش سارقانش دعاگو باشیم، روشن است؟» مریدی گفت: «آری یا مراد، فقط جسارتا گفتی خر و بز و گاو، ولی خر و گوسفند و گاو را دزدیدهاند». مراد در حین پس رفتن سرش به گریبان گفت: «تو وایسا اول صف». فوقع ما وقع.