حسین ساعیمنش: داریم به دوران تعریف بدیهیات بازمیگردیم. انگار تمام تصوراتی که در این سالها منجر به این شده بود که پیشفرض ویرانگر «فیلم خوب فیلمی است که پیام خوبی داشته باشد» بشکند، دارد دود میشود و به هوا میرود. نه، مسأله این نیست که همه فیلمهای سینمای یک کشور باید مطابق یک پیشفرض ثابت ساخته شود. کسی انتظار ندارد عواملی که منجر به ساخت فیلمهای نامطلوب میشوند، یکمرتبه بیاثر شوند یا تمام سینماگران یک مملکت ناگهان نسبت به همه آنها بیاعتنا شوند اما ساخته شدن فیلمی مثل «جشن دلتنگی» که کاملا در دل سینمای حرفهای ایران و با عواملی که براحتی میتوان صفت «سینماگر» را درباره اغلبشان به کار برد، تولید شده، قدرت تحلیل شرایط و اظهار نظر را از مخاطبش میگیرد. آدم با دیدن چنین فیلمی حس میکند کاملا از مناسبات و تغییرات سینما در این سالها دور افتاده و هر چیزی که به عنوان پیشرفت کلی در قصهگویی و فیلمسازی قلمداد میکرده توهمی بیش نبوده. آن هم وقتی کارگردان کار، فیلم قبلیاش «اروند» باشد که لااقل اگر فیلم درخشانی هم نبوده حاکی از این بوده که فیلمساز میداند که پرداختن به شخصیت، اولویت دارد و اگر در چنین آثاری شخصیت یا شخصیتهای اصلی گنگ و غیرقابل درک باشند، اساس فیلم به هم میریزد. حالا همین فیلمساز که حداقل از این جهت امیدوارکننده بود (دقیقا مثل نگار آذربایجانی که بعد از «آینههای روبهرو» سراغ ساخت «فصل نرگس» رفت) «جشن دلتنگی» را میسازد که دقیقا از عدم رعایت همان نقطه قوت امیدوارکننده منهدم شده. «جشن دلتنگی» تمام تصوراتمان از مفاهیمی مثل «تجربه» و «قدم رو به جلو» و «پیشرفت فیلمساز» را به هم میریزد. نیمی از فیلم بدون کوچکترین جذابیتی میگذرد و تازه آنجاست که متوجه میشویم در حال تماشای «فیلم» نیستیم و داریم چیزی درباره شبکههای اجتماعی تماشا میکنیم. چیزی درباره اینکه تاثیر شبکههای اجتماعی بر خانوادههای مختلف چیست و استفاده از آنها چه نتایجی را در پی خواهد داشت. و بعد از تماشای فیلم خودمان را آماده میکنیم تا شروع به تکرار حرفهای هزار بار گفته شده کنیم. دوباره بگوییم که تا وقتی فیلم جذابی ساخته نشود، تا وقتی مخاطب فیلم کوچکترین علاقهای به دنبال کردن آن نداشته باشد، تا وقتی هیچ شخصیتی در فیلم نباشد که مخاطب ذرهای درکش کند و درگیرش شود، تا زمانی که این اتفاقات نیفتد، اینکه نظر کارگردان درباره فلان مسأله اجتماعی چیست، کمترین اهمیتی برای کسی نخواهد داشت. چون همه برای تماشای فیلم به سینما میروند و اگر صرفا قرار باشد تحلیلهای اجتماعی بشنوند، قاعدتا به کارشناسان امور اجتماعی رجوع خواهند کرد. برگ برنده کسی که «فیلمساز» شده این است که میتواند فیلم بسازد (اینکه دیگر نیازی به توضیح ندارد!) و وقتی کسی از این موقعیت استفاده میکند و حاصل کارش فقط به آن «پیام» مورد نظر محدود میشود و ربطی به معیارهای سینمایی پیدا نمیکند، خب! عملا موقعیت ویژهای را که در اختیارش بوده ضایع کرده. بعد از تماشای «جشن دلتنگی» آماده میشویم باز شروع کنیم به گفتن همین حرفها و مشابه اینها ولی در کمال ناباوری با نقدی مواجه میشویم که فیلم را سرزنش کرده از این بابت که چرا در حالی که در نقد شبکههای اجتماعی کوشیده، هیچ تلاشی برای معرفی پیامرسانهای داخلی نکرده! اینجاست که مجددا قدرت فهم این موقعیت را از دست میدهیم. نمیفهمیم چطور میشود در دل سینمای حرفهای چنین فیلمی ساخته شود و در یکی از رسانههای رسمی چنین واکنشی به آن نشان داده شود. نمیدانیم عاقبت این نگاه که اثر هنری را ابزار پیام میداند و سینما را به «حرف» تقلیل میدهد به کجا ختم خواهد شد. تعجب و حیرت حاکی از این موقعیت، تمام تواناییمان برای اظهارنظر درباره فیلم را از بین میبرد، جز یک چیز: اینکه داریم به دوران تعریف بدیهیات بازمیگردیم.