آن شیر جاده تک بانده، زمین و زمان با آن رانده، آن همه در کار او مانده، رقبا را جمیعا چزانده، فرشته مرگ ساید بای ساید، مولانا و شیخنا پراید. کار او از عجایب غرایب بود و آن گروه اندکی که اغلب چیزهای سخت را درک میکنند هم نتوانستند او را درک کنند. جز پدرش که وقتی به دنیا آمد به او گفت: «آوازه تو روزی از شرق تا جنوب و از شمال تا غرب این سرزمین را در برمیگیرد» و گرفت.
نقل است ارزان بود، از پیر طریقت چاره جویی کرد که این چندغاز نه در شأن من است. خطابش داد اینجا همهچیز برعکس است، ارزان شو تا گران شوی! و او به حق این سخن نرسید مگر وقتی که یک به یک آپشنهای خودش را حذف میکرد و از آن طرف قیمت و طالبانش روز به روز فزونی مییافت.
آوردهاند اگر دلیلی برای گران شدن نمیدید، دلیلی برای ارزان ماندن هم نداشت و جمیع فلاسفه بلاد کفر و ایمان، از این طرز تفکر انگشت حیرتشان در دهان منطقشان مانده بود. لیکن شیخنا پراید التفات نمیکردی و به تاخت جاده در مینوردیدی.
نقل است در روزهای آخر لخت مادرزاد شده بود و هرآنچه داشت را دریغ کرده. به یقین نه چرخ داشت و نه موتور و نه صندلی و فیالجمله از آن همه هیبت یک فرمان پلاستیکی مانده بود که مادرها میخریدند به جهت اسباب سرگرمی کودکانشان لیکن به قیمتی همچنان گزاف. مریدان به او گفتند: «پرایدا، چه چیز تو را اینچنین خوار و خفیف کرد؟» بوقی از ته دل برآورد و گفت: «خفیف عمهتان است، من با همین وضعم خریدار دارم آه، قیمت دارم اوه، گران میشوم ایه، دود از اگزوز قدیمی بلند میشود و بس». خدایش نیامرزد خیلی رک بود. فوقع ما وقع...