تنها صداست که مانده
برای فریادت
میان تمام دیوارهایی
که مرا دعوت به سکوت میکند...
بینمان هزار فرسنگ باور
فاصله افتاده
کار از ایکاش گذشته
از بخشش هم
روزهایی که کم میآورم
نق میزنم نیامدنت را
بهانه نرسیدنم به آمال بزرگی میکنم
که مرا گرفته از خودم
کسی درونم
صدا میزند مرا
که کجای زمانه
مجرم و شاکی یکیست...
سالهاست نگران از خشکسالی چشمانم
نگران آمدنت نیستم
غم افسردگی میآورد و
تمام راهها را رفتهام
تا غم را
با کدام صدا
کدام نفسهای نیاز
صدایت کنم
که نتوانی ردم کنی
بگذری از من
با کدام عملم
تو را دعوت کنم به ظهور
تو بیایی
تمام حوصلههای
سررفتهام را
درجه امیدم
رسیده به اضطرار
من، تند و تند
جوش نرسیدن میزنم
به روزهایی که دردی نباشد
رطوبت باران، زمین تشنه را
شسته باشد
حالمان رو به تو
رو به آرامش
رو به عشق بشود...
دلم شور میزند
نکند من مانع ظهورم
تو میدانی و خودم نمیدانم