شاه سلطنت را «حق الهی» خود میدانست. یکبار در جمعی که من هم حضور داشتم به تنی چند از اطرافیان خود گفته بود: «اگر تأیید خداوند نبود، موفقیت انقلاب من امکان نداشت. بدون تأیید خداوند من هم مانند یک فرد عادی بودم!» او کاملاً اعتقاد داشت یک مأموریت مقدس الهی را انجام میدهد و به همین جهت خود را مبرا و معصوم از هر اشتباهی میدانست. وی به اطمینان گزارشهای خوشآب و رنگ ساواک نهتنها معتقد بود «با وجود 700 هزار پرسنل نظامی، همراهی تمام کارگران و پشتیبانی اکثریت مردم، هیچکس قادر به سرنگونی من نیست» بلکه در ابراز نفرت و سرکوب منتقدان و مخالفان دریغ نمیکرد. البته وی به انجام اصلاحاتی در امور کشور علاقهمند بود اما اصرار داشت همه کارها را خودش در دست داشته باشد. چنانکه بعد از انجام تظاهراتی در تهران گفته بود: «اگر کسی طالب انقلاب است، میتواند آن را به دست آورد؛ منتها من این انقلاب را برایشان درست خواهم کرد و نه خودشان».
طرح «تمدن بزرگ»
بعد از افزایش قیمت نفت، «محمدرضا» که گمان میکرد با داشتن پول فراوان قادر به انجام هر کاری خواهد بود، به مرور حالتی به خود گرفت که گویی تبدیل به یکی از سران دنیا شده است. شاه سال ۱۹۷۶ طرح «تمدن بزرگ» را ارائه داد اما این رؤیا با واقعیت فرسنگها فاصله داشت و درحالی که کشور به طرز عجیبی به 2 بخش فقیر و غنی تقسیم شده بود، برایم تعجبآور بود که چطور او بعد از 37 سال سلطنت، هنوز به خطرات چاپلوسها و تملقگوها واقف نشده است! در واقع شاه چنان به «تمدن بزرگ» ابداعی خود عشق میورزید که حاضر نبود هیچ انتقادی را بپذیرد. مقامات کشور نیز به تأسی از شاه در گفتار و کردار خود و در هر قدمی که برمیداشتند، صرفاً این مسأله را در نظر میگرفتند که شخص شاه چه عکسالعملی نسبت به اقدام آنها نشان خواهد داد.
آغاز یک پایان
محمدرضا اوایل دهه 60 میلادی با روی کار آمدن نسلی از کارگزاران معتقد به تقدم اصلاحات اقتصادی و اجتماعی بر اصلاحات سیاسی، اجرای برنامه اصلاحات کشاورزی و نوسازی موسوم به «انقلاب سفید» را آغاز کرد. اجرای این برنامهها با مخالفت شدید روحانیون بویژه آیتالله خمینی مواجه و در پی آن تهران با اعتراضهای وسیعی روبهرو شد. شاه در مقابل، روش سرکوب خونین را در پیشگرفت و رهبر اعتراضات را دستگیر، زندانی و بعدها تبعید کرد. شاه نهتنها توجهی به تذکر کارشناسان نداشت، بلکه به افکار عمومی هم که به صورت مرتب از گرایش سریع او به دادن جنبهای غربی به جامعه ایرانی انتقاد میکرد، اهمیتی نمیداد. در شرایطی که جوانان کشور در درون یک جامعه مصرفزده که هیچ معیار ارزشی به آنها عرضه نمیکرد سردرگم مانده بودند، مساجد در رشد و توسعه فعالیتهای سیاسی نقش مؤثری ایفا کردند. وجود 80 هزار مسجد در سراسر ایران یک تشکیلات اساسی در کشور بهوجود آورده بود که در صورت لزوم میتوانست مردم را در جهت خواست رهبران مذهبی بسیج کند. در همین مساجد بود که نوارهای سخنرانی آیتالله خمینی برای حاضران پخش میشد و به گوش مردم سراسر ایران میرسید. در مقابل، شاه که از سستی پلیس امنیتی خود عصبانی بود، بر حملات خود به آیتالله، افزود: «مسأله آنقدرها هم مهم نیست. اصلاً باید دید چه کسانی با من مخالف هستند! خمینی؟! کسی او را حساب نمیکند!» با این حال برای خروج آیتالله از عراق و رفتن به کشوری دیگر به مقامهای عراقی فشار آورد و با رفتن [امام] خمینی به فرانسه بود که خیال خود را آسوده یافت، زیرا فکر میکرد با این فاصله 5 هزار کیلومتری تکلیف [امام] خمینی را هم مثل سایر مخالفان خود روشن کرده است. در آن لحظه ابداً به ذهن او خطور نمیکرد که ورود آیتالله به فرانسه نهتنها آغازی بر پایان خودش، بلکه پایانی بر 25 قرن حاکمیت شاهنشاهی بر ایران خواهد بود.
آخرین روزهای پمپئی*
در آخرین ملاقات با برادرم (امیرعباس) او را با خود همعقیده یافتم که شاه رو به سقوط میرود. برادرم میگفت: «تو نمیتوانی درک کنی در دربار چه میگذرد! مسابقه غارتگری است، لانه فساد است! من بارها با «ارباب» (شاه) درباره این مسائل صحبت کرده و گفتهام اگر بناست با فساد مبارزه شود باید این کار را از خانه خودش آغاز کند اما «ارباب» به من گفت مسألهای نیست و فکر میکند برادران و خواهرانش مثل هرکس دیگری حق دارند دست به معاملاتی بزنند. بعدها شنیدم با درک شرایط رو به انفجار جامعه به یکی از دوستانش گفته بود: «ما آخرین روزهای پمپئی را میگذرانیم!» اما شاه تا زمانی که حقایق، خود را بر او تحمیل نکردند، به توصیه مشاورانش بهایی نمیداد. هرچند با دیدن اوضاع جدید هم چارهای بهتر از دستگیری و محاکمه نزدیکترین خدمتگزاران به خود نیافت. شایع شده بود شاه و ملکه از برادرم خواستهاند «خود را در همه زمینهها مقصر جلوه دهد و با این کار، رژیم سلطنتی را از خطر نجات دهد». شاه با سپر ایمنی کردن برادرم، میدان را برای برخی وکلای مجلس و مطبوعات باز گذاشت تا او را هدف اتهامات گوناگون قرار دهند. گاهی از خود میپرسم آیا بهتر نبود شاه در همان سال 1953 که ایران را ترک کرد، دیگر بازنمیگشت و کودتای «سیا» پیشرفت کشور را به تأخیر نمیانداخت؟ چرا که با گذشت 25 سال از آن بازگشت پیروزمندانه، شاه دوباره به یک تبعید اجباری تن داده بود اما این بار هم ننگین و بیآبرو شده بود و هم نزدیکترین خدمتگزارانش را در کام دشمنان خود رها کرده و گریخته بود. محمدرضا پهلوی سرنوشت عجیبی داشت. او در عین حال که توانسته بود یک انقلاب را در خارج از مرزهای ایران به شکست بکشاند، در کشور خودش به محاصره انقلاب درآمد و همچون پر کاه در توفانی که از خشم مردم پدید آمده بود، به هوا پرتاب شد.
***
* شهری در روم باستان که با تمام ساکنان و تمدنش زیر گدازههای آتشفشانی به کلی مدفون شد
------------------------------
منبع: فریدون هویدا، سقوط شاه، انتشارات اطلاعات