حسین ساعیمنش: شاید عجیب به نظر برسد اگر بخواهیم به فیلمی مثل «به وقت خماری» که اثر معمولی و میانمایهای است صفات تفضیلی نسبت بدهیم اما حقیقت این است که فیلم آخر محمدحسین لطیفی یکی از غافلگیرکنندهترین فیلمهایی است که شاید در یک سال اخیر روی پرده سینماهای ایران رفته است، البته این مساله لزوما به معنای کیفیت بالای فیلم نیست و حتی به قصه فیلم هم ربطی ندارد. منظور از غافلگیری این است که فیلم، مدام انتظاری را که خودش از قبل از تماشا تا لحظات آخر ایجاد کرده، به چالش میکشد و در طول 85 دقیقه، چند بار تصور شکلگرفته مخاطب را تغییر میدهد. قبل از تماشای «به وقت خماری» شاید آن را چیزی شبیه به سریال «دودکش» و زیر سایه آن فرض میکردیم، یعنی فیلمی که مهمترین امتیازاتش لوکیشن شلوغ آن و اتکا به بازی هومن برقنورد و کلکلهای بامزهاش با اطرافیان باشد. خب! این نخستینچیزی است که فیلم به شکل ناامیدکنندهای تغییرش میدهد، البته که باز هم ماجرا در یک خانه بزرگ میگذرد و آدمهای زیادی در طول فیلم در رفتوآمدند و در مجموع تیپهای متناقض و متضادی جمعآوری شده که میتواند بستر مناسبی برای یک فیلم کمدی شلوغ باشد ولی اولا این شلوغی باعث اختصاص مدت زمان بسیار زیادی به معرفی فضا و آدمها (تقریبا تا ورود خواستگار) و در عمل شروع بسیار دیرهنگام ماجرای اصلی فیلم میشود و ثانیا تواناییهای بالقوه برقنورد هم در کنار چهرههایی مثل مهدی فخیمزاده و ابوالفضل پورعرب و اختصاص بخش قابل توجهی از فیلم به آنها (با توجه به اینکه شخصیتهای نسبتا مهمتری هستند) و همچنین به خاطر شوخیهای نسبتا خنکی که برای شروع فیلم نوشته شده (دستشویی رفتن پیدرپی فخیمزاده، رفتارهای تیپیک برادرش به عنوان معتاد با تکهکلام «یا بهروز وثوقی»، اشاره به آن گلخانه نامتعارف با «الا یا ایها الساقی» و...) تقریبا از دست رفته و مهمتر اینکه با بازیگران دیگر هم جبران نشده و عملا آنها هم در همان موقعیت برقنوردند. اما با ورود خواستگار، یعنی بعد از زمانی که دیگر پذیرفتیم که باید حدود یک ساعت دیگر یک کمدی بیمزه را تحمل کنیم، فیلم دوباره تغییر جهت میدهد. با ورود خواستگار که پلیس است و پدربزرگش که روحانی است، «به وقت خماری» بخوبی از فرصت استفاده میکند و با جسارتی که کمتر در فیلمهای ایرانی دیده میشود به این دو نفر میپردازد و به هیچوجه سراغ آن وجه از شخصیتهای «پلیس» و «روحانی» که در اغلب مواقع دیدهایم و حالا هم انتظار داریم، نمیرود؛ پلیس و روحانی در این موقعیت، نه جایگاه اصلاحکننده شرایط و برقرارکننده نظم، بلکه جایگاه تهدیدگرانی را دارند که آرامش این خانواده را که با چاشنی خلافکاری همراه شده، به هم میزنند و بیشترشان را به تکاپو میاندازند که از دستشان خلاص شوند و هر طور شده ماجرای خواستگاری را تمام کنند. همین مساله و تداوم آن به خاطر ماجرای گمشدن اسلحه، باعث میشود که «به وقت خماری» از یک اثر
نه چندان دلچسب و تکراری به کمدی مفرحی تبدیل شود که هم متفاوت است و هم توهینآمیز نیست. مورد سوم اما دقیقا در همین جایی اتفاق میافتد که فیلم، فاصلهاش را از آثار متداول سینمای ایران مشخص میکند. در همین لحظات است که انگار آن وجه نامطلوب مشترک فیلمهای ایرانی که کارگردان بخوبی در کنترلش موفق بوده، به شکل افسارگسیختهای بیرون میزند: ساقی ماجرا از اینکه کسی درکش نکرده میگوید، دیگری از اینکه با دیدن دخترش متحول شده حرف میزند و در مجموع، اعضای خانواده از رفتاری که در قبال مادرشان در پیش گرفتهاند، پشیمان میشوند و تازه فیلم به همین مقدار هم رضایت نمیدهد و برای اینکه مبادا چیزی از قلم افتاده باشد، از صوتی که خواستگار پلیس برای دختر خانواده فرستاده رونمایی میکند که تمام نتیجهگیریهای فیلم را روی تیتراژ پایانی برای مخاطب بازگو کند و هیچ نکته ناگفتهای را باقی نگذارد. با این فرض که هیچ سوالی در هیچ زمینهای برای مخاطبش باقی نماند، در حالی که همین روشی که فیلم در مجموع در پیش گرفته، سوالهایی ایجاد میکند که واقعا جوابی ندارند و براحتی میتوانستند اصلا مطرح نشوند: چرا فیلمی که در بعضی از لحظات از جسارتی تحسینبرانگیز بهره برده در بعضی ابعاد دیگر تا این حد به دام تیپسازیهای کهنه افتاده؟ و چرا با جمعبندی کپسولی تمام آنچه در طول فیلم فهمیده بودیم، سطح اثر را چندین پله تنزل داده؟ و در حالی که از تمام فرصتهایش برای معمولی نبودن استفاده کرده، چرا تمام آنها را در جای دیگری به باد داده است؟