بدون تو
پای تقویم دیروزهایم
خزان کشیدهام
کنار تو نباشم
چه فرقی میکند
کجا و کدام فصلم؟
چه حالیست این روزها
روزمرگی نه
مرگ تمدید میکند روزگار
اما! سراغ تو رفتن هم
مرا، دوا نیست
وقتی این پاهای بیجان
جایی ندارد کنارت
باور میکنی دلتنگم؟
گاهی برای تمام نرسیدنها
تمام عشقها که خط آخرشان فراق شد
گاهی با تمام وجودم
دلم میسوزد، برای تنهایی
که مرا دارد
و گهگاهی زیر لب
با ته مانده امیدم
که شاید
به کوچکی زرده نیمروی ماندهایست
که میلی به خوردنش ندارم
دلم بدجور تشنه آمدنت میشود
که اگر بیایی
در فقر را گِل میگیری؟
پاس میشود، چک آرزوی فقرا؟
هوس، گورش را گم میکند؟
همه جا مروت، گل میکند؟
در عمق این ناپاکیها
زانو میزنم و میگویم
بیا حکم مرا جاری کن
میان تمام منتظرانت
شاید، دیگر کوفه تکرار نشد و طلحهها بار ببندند و بروند هر جایی
غیر از شهری که ظهور کردهای
تا بوی تعفن نفاقشان
آلوده نکند دلها را بدون تو
حتی قلم هم جان ندارد
و زندگی، از ابتدا
پایان است...
باور کن