بهشتی یک «پدر» بود
بهشتی یک امت بود، سیاستمدار بزرگی که سخنرانیهای علنی و آرمانهایش همراه بود با سیره عملی او در زندگی شخصی. رابطه شهید بهشتی با فرزندان و همسر خود نمادی از انسان تراز انقلاب اسلامی بود که برای جامعه به اندازه خانواده دل میسوزاند و هرآنچه بر دیگران میپسندید بر فرزندان خود نیز روا داشت. فرزند شهید بهشتی از اتفاق جالب روزهای کودکی خود اینچنین یاد میکند: پول تو جیبی که پدرم به ما میدادند، فقط بابت خرید خوردنی و... نبود، بلکه به ما میگفتند: شما از همین پول، لوازمالتحریر و دفتر مورد نیازتان را هم بخرید یا اگر میخواهید برای کسی هدیه بخرید، مقداری از این پول را جمع کنید و از این پول هدیه بخرید. به این ترتیب، با روشهای ایشان ما چگونه خرج کردن پولمان را یاد میگرفتیم. اگر گاهی پول ما کفاف یک هدیه مثلاً روز مادر را نمیداد، به ما پولی قرض میداد تا فرهنگ قرضالحسنه هم در خانه رعایت شود. به همین ترتیب صندوق قرضالحسنهای در منزل تهیه کرده بودیم و پولهایمان را روی هم میگذاشتیم و به همدیگر قرض میدادیم و کار هم خیلی حساب و کتاب داشت. دفترچههای کوچکی برای پرداخت اقساط تهیه شده بود و کارهای آن به عهده من بود. کتابخانه ما هم در منزل حساب و کتاب داشت و کارت عضویت صادر میکردیم و کتابهایی را که به امانت میدادیم، در دفتری ثبت میکردیم.
آقا و آقازاده!
شهید محمدرحیم آقاییپور، سفیر ایران در اسلوونی بود و با وجود آنکه بستری مناسب برای فراهم آوردن زندگی مرفه داشت، همواره سادهزیستی را در اولویت خود قرار داده بود و مواجهه این سفیر با اندیشههای انقلابیاش در برابر فرزندان نوجوان خود جذابیت بالایی دارد. دختر این شهید در روایتی چهارگانه پدر را اینگونه توصیف میکند: «1- سوار بنز شدهاید و برادر جان نشسته کنار شما. دارد با ذوق پسرانهاش همه امکانات ویژه ماشین را بررسی میکند. شما هم به همه سوالهایش با آرامش جواب میدهید و درست همانجایی که شیفته شدن را در چشمانش میبینید یکباره میگویید: «ولی باورت میشه؛ برای من هیچ ماشینی راحتی RD قدیمی مون رو نداره». 2- چند ماهی میشد که از اسلوونی برگشته بودید. کتونی مارکدار برادر جان تنگش شده. مادر زنگ میزند به من که: «ما داریم میرویم خرید! نگران نشوی.» دیر میکنند. زنگ میزنم به مادر که: «کجایید؟ مگر نرفتهاید فلان مغازه؟» مادر جدی و قاطع میگوید: «نه! رفته بودیم کفش ملی! بابا گفتند کفشهای اونجا هم خیلی خوبه». 3- چند ماهی میشد که از اسلوونی برگشته بودید. برادرجان با ذوق و شوق میآید خانه. شما را محکم بغل میکند. شما آرام میزنی روی شانهاش که: «چه خبرا داداش حسین؟» صدایش پر از ذوق میشود: «یه خبر خیییییلی خوب! ثبتنام کردم برای اردوی جهادی». لبخند عمیقت تا چشمهایت میرسد: «احسنت!» 4- این روزها برادر جانمان دانشجو شده. تولدش نزدیک است و موبایلش نفسهای آخر را میکشد. با هم گپ میزنیم. میخندیم... لابهلای حرفهایمان میگویم: «باید برایت کادو یه گوشی خوب بخریم! فلان مدل چطوره داداشی جان؟» نه چهره و صدایش... که حالا لحن حرف زدنش با شما مو نمیزند وقتی میگوید «نه خواهر جان!.... فقط یه گوشی ایرانی... شبیه گوشی بابانفسی». پ.ن: سادهزیست بودن یک سفیر در زندگی شخصیاش لازم است و ارزشمند... اما انتقال آن به خانوادهاش شاید ارزشی بزرگ».
پدر سالار!
طیب حاجرضایی مشهور به «حر انقلاب» از باستانیکاران دوران پهلوی بود که بعد از کودتای 28 مرداد زندگی خود را به کلی دگرگون کرد و برخلاف گذشته به یکی از انقلابیون مخالف شاه تبدیل شد. زور بازوی او و منش پهلوانیاش به قاعده باید از او شخصیتی سترگ و سخت و نامنعطف میساخت. بیژن حاجرضایی، فرزند طیب از زندگی او اینچنین میگوید: «من تا 11 سالگی با پدرم بودم، آن موقعها رسم بر این بود که پدر هر جا که میرفت، پسر بزرگتر را همراهش میبرد. تمام ایام ماه مبارک رمضان در طول تمام این سالها موقع افطار با مرحوم پدرم بودم و در تکایایی که دعوت میشدیم، مینشستم. آن موقع وقتی حسینیه را میبستیم، عدهای میآمدند و بازدیدی داشتند که بعد ما باید میرفتیم و تکیه آنها را بازدید میکردیم. مادرم همیشه به پدرم میگفت: «آمدن تو با خودت است و رفتنت با خداست. تو از این خانه که رفتی، معلوم نیست که اصلا بازمیگردی یا برنمیگردی. اجازه بده که من بچهها را طوری تربیت کنم که اینها بتوانند در زندگی دوام بیاورند». پدرم هم بنده خدا دخالتی نمیکرد ولی در طول این 11 سال، ما حتی یک «اخم» یا «بنشین» از پدرم ندیدیم، در عین اینکه بسیار از او حساب میبردیم. آن موقعها پدرسالاری حاکم بود ولی با این حال به قدری مهربان، گرم و صمیمی بود که خدا میداند. خیلی از مشکلات و مسائل ما را بهرغم اینکه مستقیم به او نمیگفتیم ولی برطرف میکرد. در مجموع من و برادرهایم ایشان را در حد پرستش دوست داشتیم.