راجع به نثر شما یک موضوعی هست، اونم اینه که نثر شما مقداری عربی داره... و این عربیبازی در دیگران هم تاثیر کرده. آیا شما فکر نمیکنید اینم یک نوع «زدگی» یه؟ سه تا نقطه یک «زدگی»...؟
«شرقزدگی» یا «آخوندزدگی» ... بگید چرا میترسید؟ و الا فکر میکنم توی این زمینه خالی از هر نوع ملاک، این ملاک مذهب که زبون فارسی روغنی کرده یک جا پا است. من حرف کسروی رو پرت میدونم. یا حتی حرف تمام آدمهایی رو که میخواهند زبون رو پاک کنند از تاثیر لغات بیگانه. در زمانهای که «کلاچ» و «پیستون» رو به ضرب دگنگ، ماشین در عرض دو سال تو مغز هر عملهای فرو میکنند، من چرا لغتی رو که با هزار و سیصد سال مذهب و سنت و فرهنگ آمده رد کنم؟ من کلمه «عشق» رو چه جوری رها کنم؟ نمیشه، میدونید، نمیتونم. تمام این آدمها که مته به خشخاش لغات خودی و بیگانه گذاشتند، تمام اینا اول یک نویسنده بودند اما درموندند. یا چاهشون ته کشید. دلو انداختند سنگ اومد. اینه که نشستند به زینت کردن دیوار چاه. این یکی از عاقبتهای زشت نویسنده بودن توی این مملکته. من نمیخوام گرفتار این مسائل بشم. من لغت رو به عنوان یک مایه کار آماده در دست دارم. کتاب لغت برای من نیست. با همین تماس که با مردم دارم، لغتمو گیر میارم. نهتنها لغتمو، آدمهام رو هم گیر میارم. با موضوع زنده سر و کار دارم. لغت مرده برای من مرده. این مساله هست که گرفتار مردگیها نشیم. میدونید! زبون یک عامل زنده است. دنبال آدمهای زنده. آدمهای زندهای که یک وقت میرن فرنگ و یه وقت میرن عربستان. جای «لاهوت» من چی بذارم؟ این استفاده کردن از گنجه.
ولی فکر خواننده رو نمیکنید اصلا؟ یک خواننده جدید که میخواد کار شما رو بخونه؛ غریبگی.
غریبه گیر نمیاره. میدونید! حکایت نسل بعد از ما حکایت نسلی است که خیلی بیاطلاعه از زمینه سنته. زمینه سنت من به هر حال اسلامه. قبل از اسلام من نمیبینم یک نوع دنیایی بودن یا یک نوع تمدنی. مساله تخرخر و تفاخر و اینا نیست ولی مساله اینه که یک چیزی رو من به عنوان زمینه کار دارم. حالا جوونا نمیفهمند.
به قولی جونشون در، برن بخونن.
نه دیگه! این وظیفه آقا معلمه. باور کنید من الان دارم به همین دلیل توی کلاس پنج و شیش دبیرستان عم جزء درس میدم. عم جزء: «الهاکم التکاثر حتی زرتم المقابر» چون نمیشناسه. نمیدونه. تا حدودی فرهنگ البته مقصره. خب! البته معلم کمه و فلان و بهمان... و بعد غربزدگی. تعارف نداریم قربون؛ غربزدگی. همینه که من «غربزدگی» رو نوشتم. چون من به هر صورت شرقیام. اینها که من میگم پشت اون جوون هم هست. حتما هست. باید باشه. اگر به جز این باشه من از دست رفتهام، یعنی فارسینویس، یعنی فارسیخون. من به ازای مرزهام که زنده نیستم، رئیس! من به ازای زبونم زدهام و همین زبون بزرگترین مرز منه. البته از خدا میخواستم به انگلیسی بنویسم که در هفتصد هزار نسخه چاپ بشه تا پونصد نسخه. من در همه مورد جهان وطنی هستم جز درباره زبون. زبون من فارسیه. من از این دمب زبون، به مادرم بستهام. از بند ناف، دقیق تر بگم. این بند ناف رو تو میخوای واسم ببری، رئیس! تو که میگم یعنی تموم اون کسانی که غربزدگی رو تشویق میکنند. مثل اینکه من یهو رفتم سر منبر.
با اون علاقهای که من به نثر شما بخصوص دارم و با سوابق، صرف نظر از این داستان لغت که شما تعمدی دارید در عربی یا فلان...
نه! هیچ عمدی واقعا ندارم. فقط کلمات مانوس را به کار میبرم. فکر میکنم میفهمند مردم.
میدونم، میدونم. راجع به نثرتون؛ اون نثری که علامت آلاحمد رو پیشونیش خورده و الانم صحبت بود که یک عده ننروار تقلیدش میکنند و بیمعنا. راجع به اون نثر من میخواستم بپرسم صرف نظر از اینکه بعد از یک مدتی هر کسی که نوشت آخرش خواصی نثرش پیدا میکنه و مقداری از شخصیتش توش منعکس میشه. امهات نثر شما چیه؟ گو اینکه سوال قدری خصوصیه.
نه! هیچ خصوصی نیست دیگه. والا من گلستان سعدی رو، شاید بیش از پونصد بار درس دادم. خواجه عبدالله انصاری رو هم شاید بیش از دویست بار. این دو تا منو به این فکر انداخت که این نثر رو آیا نمیشه زنده کرد؟ یک کوششهایی کردم. این کوششها توی «اورازان» شروع شد. این خیلی دقیقه؛ عالم و عامد. بعد توی مقالههای امثال «دارالعباده یزد» دنبال شد و شد تا کتاب یک حضرت نویسنده فرانسوی یعنی Louis Ferdinand Cellin دست ما اومد. اینکه میگم خیلی روی ما اثر کرد کتابهای بعدیش هم البته دنبال همینه. این کتاب دست من رسید. دیدم تجربهای است دیگری کرده و چه خوب درآورده. تمام زواید رو ریخته دور. رابطهها رو ریخته دور. ...نفسیها رو ریخته دور. فعل لازم نداریم. خیلی وقتا هست که مطلب فعل رو با زمانش میگه. و الی آخر... چون مثلا آقا معلم ادبیاتم من، شاید شعر قدیم خیلی کمتر خونده باشم اما نثر زیاد خواندهام. یعنی نثر کهن رو. پرت و پلا نمیگم. هیچی! اینجوری شد دیگه. بله!
خب! اینجا من میخوام یک چیزی بذارم و اون سفرنامه ناصرخسرو است.
اونم هست.
که بعضی جاهاش تطبیق میکنه.
واقعا تطبیق میکنه؟ نمیدونم چون به خاطرم نیست که یک همچو تاثیری پذیرفته باشم. البته اون رو هم درس دادهام.
و داستان حاجبابای اصفهانی. نزدیکیهای خیلی زیادی هست بین اون و نثر شما.
کدوم نثر من؟ من حاجبابا رو اصلا نمیشناسم. نخوندم. اصلا. با کدوم نثر من تطبیق میکنه؟
با نثر «مدیر مدرسه» مثلا یا مثلا با آخرین نثرتون که «خارگ» باشه.
نثر «خارگ» یک نثر خاص نیست. اونچه که یک نثر خاصه «مدیر مدرسه» است و چیزایی که در حوالیش مثل «ورود به ده» و ... به هر صورت تجربه من اینجوری شروع شد. اینا رو هم که شما میگید نمیدونم.
«خارگ» برای من یک کار خیلی جدی نیست. سرسری هم نیست. زیاد بهش دلبسته نیستم. نثرش هم زیاد حساب کرده و کار کرده و دقیق و این حرفها نیست. زحمتی پاش نکشیدم. همینجور نوشتمش. راحت. اما پای نثر «مدیر مدرسه» من خیلی کار کردهام، رئیس! ... تقسیمبندیای که کردی تقسیمبندی خوبیه. صبر کن توضیح بدم. راجع به «نون والقلم». اگه نثرش به نظر خاص میرسه، زبون عوام رو گرفتهام. یکی بود، یکی نبود. راحت. زبون «نون والقلم» من نیستم. من از یک ماده موجود استفاده کردم. اما نثر «مدیر مدرسه» نه! یعنی اگه مشخصهای برای نثر بشه جست، اینه. آماده و حاضر. نثر «مدیر مدرسه» نمیدونم شاید کار پرتی بوده، من مثلا به جنگ سعدی رفتم که ببینم میشه ایجاز رو از شر صنایع لفظی خلاص کرد و به شعر پیوندش زد یا نه؟ البته خیلی دعویه توی این حرف.
بله! ولی اون به من مربوط نیست.
به خودم دارم میگم.
آیا شما برای خودتون به عنوان یک نویسنده وظیفه نمیدونید که لااقل غیر از یک جور نثر داشته باشید، در کارهای مختلف؟
والا شما که تقسیمبندی کردید اما من هیچ تکلیفی از قبل نمیتونم برای خودم معین کنم. کاری است که کرده میشه.
فکر میکنید نثری که به درد داستاننویسی میخوره به درد سفرنامهنویسی و پژوهش هم میخوره؟
من حکم در این مورد نمیتونم بدم، یعنی در این مورد اهل حکم نمیشه بود. کاری است که کرده میشه. یا درست درمیاد یا درست درنمیاد. زیبا درمیاد یا درنمیاد. این اشاره شما شبیه به اشاره آقای ایرج افشاره توی مجله «راهنمای کتاب». خیلی بهش برخورده بود که چرا کتابای مونوگرافی به نثری درمیاد که نثر مجله «آرشِ». زبان دانشگاهی و فلان نیست. یعنی چی زبان دانشگاهی؟ یعنی زبان مرده؟ من فکر میکنم نثر من به هر صورت یک نثر زنده است، جون داره. این زبون، زبون زنده حاضره. درست مثل یک ماری که میلغزه. از یک سوراخ تو میره. از لای در هم میره. از یک در باز هم رد میشه. بعدم جهش میکنه، بندبازی هم میکنه، من میخوام این مار بمونم. هر جا یک جور و همه جا یک جور. حالا چه جور درمیاد، اونش بستگی داره به مواردش. چه لزومی داره سر کار بنده رو عوض کنید؟ یک پرچم بالای سرم بذارید و یک ایسم به دمبم ببندید؟ من یک آدمم، نه. همون یک مارم.
[ قسمتهایی از یک گفتوگوی طولانی با جلال آلاحمد در نوزدهم فروردین هزار و سیصد و چهل و سه. طرفهای گفتوگو پوران صلحکل، ناصر وثوقی، آیدین آغداشلو و شمیم بهار. ]