بهشت یعنی همان دستان کوچک تو
وقتی حلقه کرده شانههای عمو را
بهشت یعنی علیاصغر که گریست تا تو آرامش کنی
و بیقرار که شدی علیاکبری باشد تا درآغوشت بکشد...
بهشت یعنی صدا کند تو را پدر بگوید جانم! بهشت یعنی تشنه که باشی، علمداری باشد سقایی کند و سیرابت کند از چشمه زلال فرات...
تو همان فرشته کوچکی که دلت زخمی نامهربانی شده...
و صدای عمو عمو بیای تو از هراسِ حراملقمگان تنها در بیابان بپیچد...
تو همان رقیهای که موی پریشان و صورت کبودت چقدر عمه را یاد خاطرات در و مسمار و مادر میاندازد
روی شانه علیاکبر کجا و پا برهنه کردنت روی خار مغیلان کجا؟
و این یعنی بابا حسین را گرفتهاند از تو دوام نمیآوری ...
بیتاب بابایی و ناگهان چه زود آرام میشود صدای شیونهای عالم...
بابا رسیده کنارت اما فقط سرش...
رگهای بریده و محاسن بهخون خضاب شدهاش...
و تو از این حجم مظلومیت و عمق خواستنت لباس هجرت میپوشی
مقصد همان آغوش پدر است که هر روز برای تو بود...
سلام بر بانوی سه سالهای که از شکسته شدن و درد بیبی رقیه صدایش میکنند