حکایت انتخابات است...
مساله بودن یا نبودن است...
حرف رفاقت است و عشق
آنها که کم بودند اما آزادگیشان بسیار
شور عاشقیشان صحرای سوزان را پر از عطر جوانمردی کرده بود...
یکبار اربا اربا شدن برای حسین را
کم میدیدند و این یعنی خیلی دوستت دارم حسین...
حرف رفتن را حسین علیهالسلام پیش میکشد...
همهمهها بالا میگیرد ...
همه دنبال لیاقتند تا هر چه دارند بدهند برای امام زمانشان...
عابس، جوانی و مهری که از خانواده هست را فدای حسین میکند
زهیر، زندگی را سهطلاقه کرده تا چشم دلش حسین را ببیند
پسران مسلم به نیابت عهد میبندند
قاسمبنالحسن با نگاه حسنیاش دل حسین را آب میکند
تعدادشان درون خیمه حسین کم است
حر هم دقایق آخر میرسد...
خط ترمزش برای پیکار با حسین ذهن تاریخ را بیدار کرده
دلش شانه به شانه حسین بودن را میطلبد...
به حرمت فاطمه مادرش
اما هر چه دارند فدای حسین میکنند
و حسین هم میداند
مسیر سرخی انتخاب کرده...
میداند علیاکبرش میرود و سرش
و چشمان زیبای عباس را نشانه میرود تیر کافران...
میداند علیاصغر سیراب سه شعبه میشود...
میداند زینب بدون او میشکند
و رقیه تاب نمیآورد اما
میداند بعد او اسارت و اسارت است برای خیام ولی
دلش گیر خداست و بس...