حسین ساعیمنش: ظاهرا پرکاری اخیر کلینت ایستوود با علاقهاش به روایت ماجراهای واقعی ارتباط تنگاتنگی دارد. آخرین نمونه اکرانشده ناشی از این علاقه هم ماجرای 3 نفر رفیق است که یک قطار را از حمله یک تروریست نجات میدهند. بله! روی کاغذ دستمایه جذابی است. اقلا جذابتر از ماجرای یک خلبان هواپیمای مسافری به نظر میرسد که میخواهد هواپیمایش را که تازه بلند شده و پرنده داخل موتورش رفته، به سلامت فرود بیاورد. اما با این حال تمام آن مشکلاتی که «سالی» را عذاب میداد، اینجا هم تکرار شدهاند، با این تفاوت که اینبار بسیار شدیدتر به نظر میرسند و اجازه نمیدهند مخاطب بهانهای برای نادیده گرفتن آن ایرادها پیدا کند. آن ماجرای واقعی اینجا هم کاملا مشخص است: یک تروریست به قصد کشتن تمام مسافران یک قطار مسافری وارد آن میشود ولی 4 نفر از مسافران با دستهای خالی جلوی او را میگیرند. قاعدتا چنین ماجرایی میتواند سوژه یک فیلم مهیج شود که در یک لوکیشن محدود میگذرد و التهاب موقعیت را به نمایش میگذارد. خب! مهمترین تصمیم نامتعارف همینجا گرفته میشود: اینکه فیلم نمیخواهد به همین زمان و مکان محدود بماند. میخواهد فقط ماجرای سوار شدن مسافران و حمله ناکام تروریست را بدون حواشی، در همان زمانی که احتمالا در واقعیت رخ داده، نمایش دهد و به جای اینکه به آن التهاب یادشده دامن بزند، باقی مدت زمانش را به گذشته 3 نفر از این 4 نفر بپردازد که از دوران کودکی با هم آشنا و رفیق بودهاند. آیا انتخاب چنین رویکردی اشتباه است؟ آیا چیزی باید فیلمساز را مجبور کند که مطابق پیشفرض مخاطبانش فیلم بسازد؟ معلوم است که نه! با همین رویکرد هم، «قطار 15:17 به مقصد پاریس» میتوانست فیلم درگیرکنندهای باشد. میتوانست به همین شکل به هر کدام از این 3 شخصیت بپردازد و ما را با روحیات و جوانب مختلف کاراکتر هر کدام آشنا کند و همراهیمان را برانگیزد. اما راستش در حالت فعلی، صرفا «انتخاب» این رویکرد در فیلم دیده میشود و خبری از نتایج آن نیست. یعنی فقط همان صحنه درگیری داخل قطار به چند بخش مختلف تقسیم شده و لابهلای آن، این گذشته نشان داده میشود اما در نتیجه آن هیچ همدلی خاصی برانگیخته نمیشود. علتش هم واضح است: هیچ تصمیم خاصی برای این گذشته گرفته نشده. به نظر نمیرسد به آن فکر شده باشد. ظاهرا هیچ انتخابی وجود نداشته. صرفا چند صحنه از دورانهای مختلف زندگی این 3 نفر نوشته و اجرا شده، بدون اینکه قرار باشد چیزی از ویژگیهای شخصیتها را به ما نشان دهد که به آن ماجرای قطار مرتبط باشد یا بتواند عمق بیشتری به آن موقعیت نهایی بدهد. اگر هم در بعضی موارد چنین چیزی دیده میشود (مثل تلاش ناموفق شخصیت اصلی برای ورود به ارتش) در آن حجم بسیاری از اتفاقات و لحظات نامربوط گم میشود. در این حالت، فیلم بیشتر شبیه به دفترچه خاطراتی شده که شخصیتها بدون هیچ هدف خاصی صفحات آن را با شرح سفرها و خاطرات و تجربیات خود پر کردهاند. خب! این برای یک فیلم سینمایی چیز بهدردبخوری نیست، چون وقتی ماجرای اصلی 20 دقیقه از فیلم را بگیرد و اغلب زمان آن را جزئیات به کلی نامربوط پر کند، احساس سرکار گذاشته شدن بعد از تماشای فیلم، لحظهای دست از سر مخاطبش برنمیدارد. اما ظاهرا ایستوود فعلا این مدل فیلمسازی را ترجیح میدهد. اینکه سوژههای «واقعی» انتخاب کند و برای بازسازی هرچه واقعیتر «اصل ماجرا» تلاش کند و حتی در این مورد، نقشها را هم به شخصیتهای واقعی خودشان واگذار کند (هر چند که بازیهایشان لطمه جبرانناپذیری به فیلم بزند) اشکالی دارد؟ باز هم نه! اما به شرطی که دغدغه ساختن فیلم خوب و تاثیرگذار، لااقل به همان اندازه که دغدغه بازسازی واقعیت اهمیت پیدا کرده، مهم شود اما به نظر میرسد ایستوود خیلی در قید چنین چیزی نیست. بیشتر ترجیح میدهد واقعه اصلی را بسازد و اکران کند و توجه گسترده مخاطبان را به رشادت و شجاعت و تصمیمهای انساندوستانه شخصیتها جلب کند و بلافاصه دوباره مهر «بر اساس ماجرای واقعی» را بزند بر پیشانی فیلم بعدی. با این حساب خیلی نمیشود درباره فیلم بعدی ایستوود کارگردان هم کنجکاو بود، مگر اینکه ایستوود بازیگر معادلات را تغییر بدهد.