printlogo


کد خبر: 201078تاریخ: 1397/8/10 00:00
خرده‌روایت‌‌های خبرنگار «وطن‌امروز» از تجربه حضور به عنوان خادم حرمین عسکریین در ایام اربعین
خانه پدری

محسن شهمیرزادی: 1- ایرانی بود و سال‌ها در عتبه عسکریین مسؤولیت داشت. می‌گفت بار اولی که می‌خواستم اینجا بیایم زنگ زدم به استاد اخلاقم- کسی که آیت‌الله بهجت فرموده بودند بعد از من به ایشان مراجعه کنید- و گفتم دارم می‌روم سامرا،‌ توصیه و نصیحتی می‌خواستم. استاد پشت تلفن چند دقیقه‌ای فقط سکوت کرد و تنها یک جمله گفت: نبینم برگردی و امام زمان را ندیده باشی! هرچه گفتم آقا جان ما را چه به این حرف‌ها، فایده‌ای نداشت. هر بار همان جمله را تکرار می‌کرد، انگار که نزدیک‌تر از اینجا به حضرت وجود ندارد و راحت‌تر از اینجا نمی‌توان او را دید. همین مساله در میان بچه‌های خادم هم به نوعی دیگر خودش را نشان می‌داد. بار‌‌ها پیش می‌آمد که ناخودآگاه از دهان‌شان می‌پرید یا وسط حرف‌های شوخی و جدی‌شان کنایه‌ای می‌زدند که جز خدمت زوار در پی چیزی هستند که از گفتنش به همدیگر حیا می‌کردند و در عین حال گاهی بدون اراده از دهان‌شان می‌پرید که آرزوی دیدار با امام‌شان را تا سامرا با خود آورده‌اند. به همین خاطر خیلی‌ها اسم سامرا را گذاشته بودند «خانه پدری»؛ خانه‌ای که فراتر از یک مرقد و بارگاه است و بیشتر از هر آستان مبارکی، گلوله و خمپاره و تیر و ترکش به جان خود گرفته و گویا دشمنان هم بهتر از ما فهمیده‌اند کجا مبدا تحولات عالم خواهد بود. در میان صحن که ردای خادمی به تن می‌کردی بی‌آنکه هویتت مشخص باشد، به ازای هر یک غیرایرانی حدود ۱۰۰ هموطن سراغت می‌آمدند و تلاش داشتند با عربی دست و پا شکسته با تو ارتباط برقرار کنند اما وقتی به شوخی می‌گفتی حاج‌آقا فارسی حرف بزنی راحت‌ترم! آن موقع بود که از عمق جان‌شان آهی می‌کشیدند و می‌گفتند خدا خیرت بده سرداب کجاست! شوق ایرانی‌ها به این بقعه مبارک طوری بود که محدوده‌ حرم تفاوتی با مشهدالرضا نداشت،‌ دلیلش را نمی‌دانم از کجاست و از حکمتش هم خبر ندارم اما خوب می‌دانم از جمله این دلربایی‌ها می‌تواند به مادری برسد که به مقام مادربزرگی حضرت صاحب(عج) نائل شده و در ضریح حضرات عسکریین مدفون است. سوسن خاتون از جمله شاهزادگان اسیر ایرانی بوده که تقدیر او را به بند اسارت درآورده و حضرت هادی(ع) ایشان را به عنوان تنها همسر خود برگزیدند، داستانی مشابه نرجس خاتون که از شاهزادگان روم بود و این حکایت برای امام حسن عسگری(ع) نیز به همین منوال تکرار می‌شود. این عظمت مختص امام بین‌المللی‌مان است که خود صلبش در نور منعقد شده و ریشه زمینی‌‌‌‌اش از روم تا پارس را فرا می‌گیرد، همان زمینی که روزی مخلصان را دور هم جمع می‌کند و وارث و صاحب  زمان و زمین می‌رسد.
۲- تقریبا همه بچه‌ها قبل از سفر غسل شهادت کرده بودند، سامرا شهری تماما سلفی بود که به قول بچه‌‌های قدیمی‌تر تا همین پارسال هم نیمه‌شب پر بود از صدای گلوله و خمپاره و درگیری داخل شهر که معلوم نبوده از سوی چه کسانی به کجا شلیک می‌شد. این وسط بچه‌های امانت‌داری وضعیت دیگری داشتند؛ امانت‌داری‌ها در ابتدای محدوده امنیتی بودند و تقریبا قبل از آن بازرسی چندانی وجود نداشت اما زوار در ۵۰۰ متری بعد از آن تا حرم ۳ بار به صورت دقیق تفتیش می‌شدند و خیلی راحت می‌شد کوله‌ پر از مواد منفجره را به امانت‌دار‌ها سپرد حتی رسید هم دریافت کرد و بعد هم بی‌دغدغه از آن منطقه خارج شد. بچه‌های امانت‌داری بعضی وقت‌ها به شوخی می‌گفتند پس اونی که بناست بترکه تو کدومه!  با این حال زوار آشنایی چندانی با شرایط نداشتند، در نهایت گلوله‌‌های روی در و دیوار را می‌دیدند و مدام می‌پرسیدند یعنی داعش تا دم حرم آمده؟! گنبد و گلدسته‌ها چطوری خراب شدند؟! آنها حتی خبر نداشتد که تا پارسال کوله‌ها را باید در ورودی منطقه رها می‌کردند و خودشان راهی حرم می‌شدند. به همین خاطر امانت‌داری‌ یکی از طاقت‌فرساترین کارها در سامرا بود، می‌شد تقریبی گفت که بیش از 2 هزار کوله در روز تحویل گرفته و پس داده می‌شد و همه این کارها دست معدود بچه‌هایی بود که بین شیفت قبلی و بعدی‌شان فقط وقت داشتند ناهار و شام از ساعت گذشته‌شان را بخورند و مثل جنازه روی زمین ولو شوند تا جایی که حتی تا روزهای آخر توان زیارت مختصر را نداشته باشند ولو اینکه محل اسکان دقیقا در گلدسته‌‌های حرم باشد. اما خب قرار نبود مردم اینها را بدانند؛ بارها پیش می‌آمد به خاطر شلوغی صف حدود یک ربع یا 20 دقیقه‌ای زیر آفتاب ظهر یا سرمای شب معطل شوند و بارها دهان‌شان به نفرین و بعضی وقت‌ها حتی به توهین باز می‌شد. یک‌بار وسط شلوغی کار و زیر عرق‌ریزان ظهر، خانم یکی از بچه‌ها ۶ لیوان آب را در یک سینی جا می‌دهد و از چند تا از آقایان منتظر در صف می‌خواهد آن را به دست ما برسانند اما خب سخن دل‌شکننده‌ای می‌شنود:
- واقعا چرا به اینا آب می‌دین؟
- آب ندین بابا اینا که کار نمی‌کنند!
- هنوز کوله‌‌های ما رو ‌نگرفتن، آب بهشون می‌دین چی بشه...!
بارها حال بچه‌ها بابت حرف‌های تلخ، زهرمار می‌شد و هر بار به جهت اینکه زائرند و خسته، زور می‌زدند حال‌شان را با شوخی و مسخره‌بازی عوض کنند. بعضی وقت‌ها هم عوض کردن کانال بهترین راه بود. جا که پر می‌شد تا می‌فهمیدند ایرانی هستی مدام دنبال راه‌حل‌‌های عجیب و غریب بودند؛ همین گوشه بذارش، بین قفسه 100 و 101، یک دونه صد و نیم اضافه کن و... همین عربی حرف زدن بچه‌ها خیلی کمک می‌کرد تا آنها دنبال راه‌حل‌‌های مخصوص به خودشان نباشند. یک بار یکی از دوستان که از قضا سید بود، گفت: التکمیل! التکمیل! طرف هم نه گذاشت نه برداشت گفت: «این بیچاره هیچی حالیش نمی‌شه فقط میگه تکمیل». سید هم در عین دلخوری فضا را به شوخی کشاند و گفت: «نظر لطفتونه حاج آقا!» پیرمرد رنگ از چهره‌اش پرید و نمی‌دانست با کدام زبان عذرخواهی کند. به‌خاطر همین ساکش را برداشت و رفت.
۳- موکب‌‌های سامرا از نظر تعداد، اندک بودند ولی به اندازه‌اش کیفیت بالایی داشتند. طبیعی بود که هیچ‌کدام آنها از شهر سلفی‌نشین سامرا نباشند و هرکدام از نقطه‌ای در جهان خودشان را به اینجا کشانده باشند. از جمله قدیمی‌ترین و باتجربه‌‌‌‌‌ترین موکب‌ها، موکب سیستان بود که حدود ۴ سالی می‌شود اینجاست و سعی داشت تمام خلأها را پر کند؛ از اسکان تا تامین وعده‌های غذایی و میان‌وعده‌‌های شبانگاهی و حتی آتشی که مردم و خدام بتوانند در سرمای سنگ‌سوز سامرا خودشان را گرم کنند. بارها پای صحبت بچه‌های سیستان می‌نشستیم و از احوال‌شان می‌پرسیدیم، ‌با این حال حتما هیچ‌کدام از جماعت پشت ‌کیبوردنشین به این سفر نیامده بودند، اگرنه قطعا یکی از آنها با تهور می‌آمد و می‌پرسید: «شما که اینقدر فقیر و بیچاره دارین چرا می‌آیید اینجا و پولش را خرج زائران اربعین می‌کنید». آن‌وقت هم حتما یکی سر می‌رسید و خیره به چشمانش نگاه می‌کرد و می‌گفت: «همین غذایی که در صفش ایستادی و نوش جان کردی همان ریال به ریال مردم فقیری است که از نان شب خود گذشته‌‌اند و لقمه در دهان زائر اباعبدالله گذاشته‌‌‌اند». درست مثل همان زائر پاکستانی که یواشکی در گوش دوست ایرانی‌اش می‌گفت: «این موکب‌دارهای عراقی اتفاقا از لحاظ مادی خیلی هم ضعیف هستند اما به اربعین که می‌رسد و حتی غیر این ایام، تمام اندوخته سال خود را وقف همان نذری می‌کنند که ما چندتا چند تا میل می‌کنیم اما وقتی ما پاکستانی‌ها به مشهد می‌آییم فروشنده‌‌های شما آنقدر تلخ برخورد می‌کنند که می‌فهمیم برای‌شان در نهایت می‌توانیم کیف پول خوبی باشیم، نه میهمان امام‌شان!»


Page Generated in 0/0064 sec