از وقتی به دنیا آمدم میدانستم آدم مهمی میشوم. ولی نمیدانستم به خاطر استعداد بی ادبیام بود یا به خاطر قیافه یا به خاطر تنبل بودنم یا رشته درسیام. اما هرچه بود آیندهام روشن بود. در دبستان نه ریاضی دوست داشتم نه علوم، نه ادبیات، نه جغرافی، نه زبان. اصلا درس دوست نداشتم. اما از کار کردن بهتر بود. دبستان و راهنمایی را گذراندم. دبیرستان را کمی جدی گرفتم ولی چون از پایه چیزی یاد نداشتم به جایی نرسیدم. دوستانم دانشگاه دولتی قبول شدند و من دانشگاه غیرانتفاعی. اما مهم نبود. بعد از یک مدت پدرم گفت اگر دوست داری به فکر کار باش. من هم دیدم دوست دارم. به فکر کار باشیدم. در حد فکر باقی ماند تا لیسانس گرفتم. لیسانس «مهندسی زمینهای کشاورزی بیحاصل». از طریق دوستم که کار دولتی داشت وارد سازمان دولتی شدم. مسؤول هماهنگی امور مرتبط با غیرمرتبط. یه میز هم داشتم. از کار در زمینهای کشاوری بیحاصل هم سختتر بود، چون باید دائم پشت میز می نشستم اما عادت کردم. دوستم معاون سازمان شد. قرار شد من هم ترقی کنم اما به شرط مدرک فوق لیسانس. فوق لیسانس مهندسی آبهای باران، قبل از بارش را؛ در یک دانشگاه کمخرج و کمزحمت گرفتم و مشاور دوستم شدم. بعد از انتخابات، دوستم وزیر شد. منم معاونش. این بار علاوه بر اتاق و میز، منشی هم برایم گذاشتند. خداراشکر راضیام. شنیدهام مهندس کم است اما به نظرم با کار در سازمان دولتی بیشتر میشود به مردم خدمت کرد. امیدوارم دوستم رئیس جمهور شود. شنیدهام خدمت در سمت معاونت رئیس جمهوری خیلی ارزش بیشتری دارد. حتی خدمتکار جدا هم دارد.