چه استاد موسوی گرمارودی گفته باشند «زرویی عبیدزاکانی طنز معاصر است» و چه گلآقا درباره چشم امیدش به طنز بگوید: «... قلمی که عبید و دهخدا در دست داشتند، الان بیصاحب نیست. طنز دارد جان میگیرد. یکی از مشهورترین طنزنویسان امروز ما – ملانصرالدین (ابوالفضل زرویینصرآباد) فقط ۲۳ سال دارد! چراغها دارند روشن میشوند. شهر چراغانی خواهد شد…» هیچ کدام از آنها موجب نخواهد شد ابوالفضل زرویی نصرآباد از خود کیسهای برای طنز بدوزد. او زمانه را کارخانه تولید متن میبیند اما باز هم گزیده کار میماند و معیشتش تنگتر میشود. همانطور که در
گفت و گوی سال 91 خود میگوید: «به هر حال زمانه ما زمانهای نیست که بشود مثل سعدی و حافظ زندگی کرد. کل اشعار حافظ را که بشماریم، با همه احترام و جایگاهی که برای او، جایگاه شعرش و مفاهیم ارائه شده در کارش قائل هستیم، 400 غزل است. اگر این را بر طول عمر وی تقسیم کنیم، چیز زیادی نمیشود اما او با همین تعداد غزل زندگی کرد. کسی از او توقع تولید انبوه نداشته است. او هم برای دل خودش کار میکرده است». «رفوزهها» برجستهترین کتاب شعر طنز اوست که برخی از کتابهای قدیمی وی را نیز شامل میشوند. این مجموعه تقریباً دربردارنده همه طنز سرودههای زرویی است. اما علاوه بر شعر طنز، زرویی در نثر آثار متنوعتری را ارائه داده است. او در«خاطرات حسنعلیخان مستوفی» دست به خلق 2 شخصیت خیالی با عناوین حسنعلیخان مستوفی و میرزاحسین پیشکار زده است که یکی به تقریر و بازگویی خاطرات دیگری مشغول است و جالب اینجاست که هر دو نیز از اساس وجود خارجی ندارند. این کتاب اثری است طنز در باب اندیشه و فکر و سیاست و هر آنچه که زرویی در خلال سالهای زندگی خود دستمایهای برای نگاه طنزآمیز به آن یافته است. «افسانههای امروزی» حاصل سالها مطالعه روی افسانهها و مَثَلهای فرهنگها و کشورهای مختلف جهان است که زرویی با نگارش نقیضههایی بر آنها، کوشیده تا دغدغهها، آرزوها و اشتباهات انسان امروز را در قالب افسانههایی مدرن باز نمایاند. او همچنین در «حدیث قند» به دنبال پاسخهایی میگردد که علاقهمندان ورود به حوزه طنز در ابتدا با آن مواجه میشوند. در میان اشعار وی «قربون دلای تک سرنشین» از محبوبیت خاصی برخوردار است. شعری که او در نزد رهبر انقلاب نیز خواند و مورد تحسین ایشان نیز قرار گرفت. بخشی از شعر او از این قرار است:
یه چیز میگم، ایشالا دلخور نشین:
«قربون اون دلایتکسرنشین!»
بلا به دور از این دلای عاشق
که جمعه عاشقند و شنبه فارغ!
گذشت دورهای که ما یکی بود
خدا و عشق آدما یکی بود
نامه مجنون به حضور لیلی
میرسه اینترنتی و ایمیلی!
شیرین میره میشینه پیش فرهاد
روی چمن تو پارک بهجتآباد
تو کوچه، غوغا میکنند و دعوا
چهار تا یوسف سر یک زلیخا!