علیاکبر سیاسی، رئیس وقت دانشگاه تهران بود. او بعدها در کتاب «گزارش یک زندگی»، نگرش محمدرضا پهلوی و سرلشکر زاهدی را نسبت به واقع، اینگونه نقل میکند: «گزارش که به من رسید، بیدرنگ با سپهبد زاهدی تلفنی تماس گرفتم و شدیداً اعتراض کردم: «با این حرکات وحشیانه مأموران انتظامی شما، من دیگر نمیتوانم اداره امور دانشگاه را عهدهدار باشم.» گفت: «متأسف خواهم بود، دولت رأساً از اداره امور آنجا عاجز نخواهد ماند.»... فردای آن روز، در جلسه رؤسای دانشکدهها، 2 ساعت درباره این جریان و خط مشی خود بحث کردیم. نخستین فکر این بود که جمعاً استعفا دهیم، بعد دیدیم این کنارهگیری نتیجه قطعیاش این خواهد بود که آرزوی همیشگی دولتها بر آورده خواهد شد و استقلال دانشگاه را که قریب 12 سال در استقرار و استحکامش زحمت کشیده بودیم، از بین خواهد برد و یک نظامی یا یک غیر نظامی قلدر را به ریاست دانشگاه خواهند گماشت. در نتیجه این مذاکرات و ملاحظات تصمیم گرفته شد سنگر را خالی نکنم و به مقاومت بپردازم... از شاه وقت خواستم و در نظر داشتم نسبت به عمل جنایتکارانه قوای انتظامی اعتراض کنم. شاه مجال نداد و به محض رسیدن من، دست پیش گرفت و گفت: «این چه دسته گلی است که همکاران دانشکده فنی شما به آب دادهاند، چند صد دانشجو را به جان 4-3 نظامی انداختهاید که این نتیجه نامطلوب را به بار آورد؟» گفتم: «معلوم میشود که جریان را آنطور که خواستهاند، ساخته و پرداخته، به عرض رساندهاند.» شاه گفت: «به دروغ نگفتهاند، عقل هم حکم میکند که جریان همین بوده است.» گفتم: «هر چه بوده، نتیجهاش این است که 3 خانواده عزادار شدهاند و دانشگاهیان ناراحت و سوگوارند».