چنین گویند که جماعت ارواح، در مکانهایی سکنی گزینند که به جلوهای از ادوار خود، روحِ روحشان تازهتر شود. بدین سبب در خانههای قدیمی، خرابهها، سرِ دیوارهای گِلی و در زیرپلههاو اخیرا درموزهها، حضوری بس فعال دارند.
موزه معاصر اهواز نیز در این میان مستثنی نبود، که پس از واگذاری به بخش خصوصی، ارواح سهامداران هم بر پیشینیان افزون گشته بودند و امرار معاش روحیشان بس دشوارتر.
روزی از روزگاران که ارواح، واجب دیدند برای صدمیلیون و سیصد و هفتاد و پنجمین بار از آثار دیدن نمایند، هوهوکنان چرخی زدند و ناگهان جملگی دریافتند که دچار روزمرگی شدهاند.
جلسهای سه فوریتی تشکیل دادند و گرداگرد هم نشستند. برآن شدند مجلسی ترتیب دهند و یلدا را بزرگ دارند.
اما دمی نگذشت که بدیشان یاد آمد که عید نوروز و دیگر سنتها نیز در پیش و خزانهها خالی و دست ارواحشان کوتاه.
بدین روی تصمیم گرفتند کاری کنند و کاسبیای راه اندازند.
یکی فرمود: موزه را به پارک ژوراسیک تغییر کاربری داده تا با جلوی چشم آمدن خودمان و گذشتگان خودمان، ضمن درآمدزایی، ما نیز اندکی تفریح نُماییم.
دیگری بفرمود: شعبه ای نو، از سرزمین موجهای رنگی را در جنوب بلاد تاسیس کنیم، تا مردمان بدین جا آمده و اندکی از گرما و گردوخاک بیاسایند و بدیشان هیجان تزریق شود.
آن دیگری گفت: ترس و هیجان صعود و نزول زر و سیم، بر اهالی این بلاد کفایت است، همان بِه که مکانی بر جشن و سرور و شادی و پایکوبی بنا نهیم، تا همزمان که هزینهها باآنها میشود، در مکانی فرهنگی و هنری، همراه با ابدانشان، رشد فرهنگی نیز تکانی می خورد.
همگی «آن دیگری» را ستودند و جملگی بر گرداگردش به پایکوبی برخاستند و بر هوش و ذکاوتش آفرین گفتند. درست است که اینجا کتاب عربی نیست ولی، شد... آنچه شد!